huueezdees

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۹۲/۰۶/۱۷
    ....
  • ۹۲/۰۵/۲۵
    ت

۳۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

شکست

بعضی اوقات خوبه آدم شکست بخوره. اوقاتی که آدم فکر می کنه دیگه بی نیاز شده و هیچ ربطی به هیچ کسی نداره. این موقعا خیلی خوبه که آدم بشکسته.
یاد اون آیه میفتم که می گه وقتی شکست می خورید ناراحت نشید و وقتی پیروز می شید هم خیلی خوشحال نشید. همه اینا توی یه لوح روشن نوشته شده.
آدم نمی دونه باید خوشحالی کنه یا ناراحتی. :)

اشتباه من این نیست که شکست خوردم،‌اینه که از شکست قبلی (‌پارسالم در ا.ک. )‌درس نگرفتم. عملا این چند وقت خیلی چیزا را فراموش کردم. این چند وقت از خیلی ها بدم میومد. بیکاری خیلی می کردم. خیلی میخوابیدم. الکی خیلی تو وب پلاس بودم. کلا خدا را از یاد برده بودم. کار هام دیگه رنگ خدایی نداشتند. ایمانم نشون داد که خیلی ضایع بود. البته از یه لحاظی هم خوب نیست که آدم فقط وقتی اینا را بگه که شکست می خوره.
امشب و فردا می شینم فکر می کنم. دوست ندارم دیگه تلقینات روی من اثر بزارند.
راه خودمو دارم گم می کنم.
می دونستم که یه روزی می رسه که به این چیزا فکر خواهم کرد. فقط فکر نمی کردم این قدر زود باشه. ولی خدا انگار خیلی منو دوست داره. من بی وفا را. اگه خدا واقعا وجود داشته باشه، واقعا مهربونه. درک مهربونیش خیلی سخته. خیلی خیلی سخت.
کلا این چند وقت،‌خیلی تو فکر چیزای بد بودم. هر دختری را که می دیدم، شاید عاشقش می شدم. ولی خودم می دونستم که اینا صرفا هورمون ها هستن نه چیز دیگه ای. خدا،‌کمک کن که درس بگیرم.
کمک کن دیگه اشتباه نکنم.

با تشکر.
بنده نیازمند تو

خودمان همه چیز را از بین می بریم، با استفاده کردن مسخره

کلا انگاری که نمی توانیم از چیزی خوب استفاده کنیم. ینی خوب استفاده می کنیم. اما مثل ربات. تالار گفت گوی المپیاد زده اند،‌توی آن بحث هایی می شه مثل این که من المپیاد چی برم، نتایج نهایی،‌بحث در مورد فلان چیز مسخره. البته گاها استفاده های خوبی هم میشه. اما استفاده های مسخره خیلی بیشتره.
الآن واقعا با توجه به امکانات اگه مردم قدر بدونند می شه انقلابی ایجاد بشه. این که همه یه کار خلاقانه بکنند. فوق العاده می شه. نه این که سوالا و اعمال کلیشه ای رو بپرسند و انجام بدند. تو داستانک هم که همش داستان های مسخره عاشقانه هست. فیس بوک و پلاس هم که شده همش فحش و مسخره بازی و جک و اینا. کلا استفاده های زیادی می شه کرد. این اعمال جدید، دید جدید میارند و دید جدید دنیای جدید.

ایشالله خودم سعی می کنم از این به بعد استفاده بهینه و گاها خلاقانه بکنم از چیزا. :)

بهترین باشم

هنوز هم می توانم بهترین باشم.
شاید این که آرام آرام یادم رفته چطور بهترین باشم،‌و عادت بهترین بودن از سرم بیرون رفته، زیاد خوب نباشد.
اما هنوز دیر نشده. من گاهی انگیزه ام را از دست می دهم، همین که دوباره به بهترین بودن عادت کنم،‌خود انگیزه خوبی می تواند باشد.
امید که خدا کمکم کند که بی کمک خدا، نه انگیزه ای دارم و نه می توانم انگیزه ای داشته باشم.
تکه گوشتی می شوم متحرک.
خدا مرا با خودت کن،‌لدفن. :)

برنامه کلی من و تغییرات نه چندان جزیی

خودم را از عادت ها خلاص می کنم.

۱- با نشاط می شوم و با نشاط زندگی می کنم.

۲- کاری که می کنم،‌کاری را می کنم، ادایش را در نمی آورم

۳- اکثر تلقینات مسخره اند.بشر معمولا برای توضیح ضعف خودش قوانینی را ساخته و به بقیه تلقین می کند. البته بعضی هم درست هستند.

۴- کاری که انجام می دهم،‌سعی می کنم در مورد آن تحقیق کنم، در غیر این صورت و اگر فرصت تحقیق نبود،‌مثل گذشته عمل می کنم ( تغییری انجام نمی دهم ).

۵- عزت نفس دارم.

۶- آنارشیست بازی در نمی آرم. :)

۷- می توانم در اکثر چیزها بهترین باشم. محدودیت سرعت گذاشتن برای پیشرفتم،‌احمقانه است.

نوشته ۱‍‍

۱- سعی می کنم کار هایم در جهت حق باشد و نه شهرت و مقام و دنیا پرستی. در این جهت بسیاری مواقع باید بر خلاف میلم عمل کنم.

۲- ممکن است هیچ وقت نتوانم در مورد همه چیز های باور ها تحقیق کنم ،‌اما تا حد ممکن سعی می کنم باور های درستی انتخاب کنم. بدور از هر گونه احساس و القای دیگران.

۳- از وقت استفاده کنم. وقت می گذرد و من زیاد از آن استفاده نکرده ام. وقت کمی هست. باید بیشتر استفاده کنم.

۴- کار هایم را توجیه نکنم. اگر اشتباه بود آن را قبول کنم و اگر درست بود باز آن را قبول کنم. البته شاید در جهت هدف، ممکن باشد گاهی همه چیز نمایان نشود.

۵- بیشتر فکر کنم.

۶- انسان متقی و متعادلی باشم. متعادل بودن دلیل بر این نیست که من گناه کنم. و به این بهانه که می خواهم متعادل باشم گناه کردن برایم مجاز باشد. متقی همان معنای متعادل دارد و گناه همان افراط است.
این طور نشود که کسی که متقی بود،غیر متعادل شناخته شود و کسی که گناه می کرد متعادل. (‌البته تا هنگامی که در مورد اسلام تحقیقات نسبتا کاملی انجام دادم :) )

گاهی فکر می کنم که چون گناهان بسیاری کردم،‌حال اگر بخواهم انسان خوبی باشم و توبه کنم، خدا چون می خواهد گناهان مرا در این دنیا ببخشد،‌بر سر من بلا نازل می کند. و برای این که از این بلا دور بمانم گاهی بیشتر گناه می کنم تا کامل پاک نشوم.
فکر نمی کنم که خدا بر سر کسی که توبه کرده بلا نازل کند. این یعنی عذاب کردن برای بخشش. در حالی که خدا بدون حساب هم می بخشد. و من می توانم در زمره همین بخشش های بدون حساب قرار گیرم ( حتی تبدیل بدی به خوبی ) و البته باید بیشتر در این مورد هم تحقیق کنم.

دوستان پیشرفت می کنند

دوستانم را می بینم که دیگران برایشان ارزش قایل می شوند
یاد خودم میفتم که فکر می کردم دنیا همین چند روز است
و از یاد بردم که این روز ها بین مردم می گردد
و نه عاقلانه است که از خوشی ها خوشحال شوم
و نه عاقلانه که از بدی ها غمگین گردم
و شکستی که نتیجه غرور من بود.
آری در یک شب نمی توان راه یکصد ساله را رفت.
به تدریج قهرمان می شویم
اما قهرمان می شویم
نه شبه قهرمان

آرام پیش می روم

آرام پیش می روم
دوری می جویم از همه احساسات لحظه ای
و در جهت هدفی مقدس و فرازمان و فرامکان
مانند منتقدی که از بالا به خودش نگاه می کند
حرکت می کنم
و نه در لحظه معروف می شوم و نه در لحظه نابود می گردم
تنها احمق افراط و تفریط می کند.

گاهی شک می کنم به خودم و هدفم
اما همین شک هاست که در نهایت به یقینی مقدس تبدیل می شود.
یقینی که برای همیشه با من می ماند.

فکر ها داشتند دیوانه ام می کردند

چند وقتی می شد (‌شاید دو سه روز ) که فکر ها یی به ذهنم میامد که کم کم داشت دیوانه ام می کرد. واقعا داشتم دیوانه می شدم. خیلی به خودکشی فکر کردم. و بازده کاریم خیلی آمده بود پایین. چون الآن از طرفی امتحان نهایی عربی و آخرین امتحان را در پیش دارم،‌از طرفی المپیاد، حیف است که این فرصت از بین برود. تصمیم گرفتم که کمی این فکر ها را از خودم دور کنم. نه این که این ها خوب نباشند. اما الآن حداقل خوب نیستند گویی. ان شاالله بعدا بیشتر در مورد فکر می کنم. شاید سال اول دانشگاه. و از طرفی نباید خیلی هم بی قید شوم. یعنی حداقل ها را به جا بیاورم. مثلا نماز خواندن ( و خوب خواندن البته )،‌گناهی انجام ندادن، خوب بودن و ...
اما سعی اضافه و کار های مستحبی که گاهی سخت هستند شاید الآن موقع خوبی برای انجامشان نباشد. خسته ممکن است بشوم و بیزار از دین و خدا.

الآن شاید بهتر باشه تمرکز کنم روی همین مسیله امتحان نهایی و المپیاد و البته گاهی هم انتخابات. ایشالله از تابستون یا مهر تغییراتی خواهد یافت.

خدا کمک کن لدفن

گریه دیشب + اشکالات من

دیشب گریه کردم. ناراحت بودم. شاید تحت تاثیر شاوشنک بود. شاید هم فایت کلاب. شاید هر دو. اما فکر می کنم شاوشنک و فایت کلاب،‌بهانه هایی بودند برای بروز گریه من. خیلی وقت بود می خواستم گریه کنم. با دیدن شاوشنک، دوباره یادم افتاد که چقدر از خودم بیگانه شده ام. و چقدر وابسته همه چیز. یاد این افتادم که همه چقدر تلاش بیهوده می کنند.
دیشب احساس تنهایی کردم. گفتم شاید تا آخر خط رفته ام. اما می دانستم که نه. می دانستم که به زودی، باز فراموش می کنم حالاتم را و دوباره تلاشی بیهوده می کنم.
گاهی فکر می کنم بزرگ ترین نقطه ضعف من این است که نمی دانم راه درست چیست. در حقیقت همین هم سخت ترین کار جهان شاید باشد. فکر می کنم من اگر به درستی کاری اطمینان داشته باشم و واقعا اطمینان داشته باشم،‌راحت بتوانم آن را انجام بدهم. ولی خیلی چیز ها را نمی دانم که درست هستند یا نه. شک می کنم. حتی در مورد این که این شکاک بودن خوب است یا نه هم گاهی احساس بدی دارم. حتی الآن هم احساس بدی دارم که نکند این وبلاگ هم خوب نباشد. به همه چیز دارم شک پیدا می کنم. و ق ق می گفت که در کتابی خوانده که شک بدترین آفت اخلاقی است. :(

ناراحتی من یک موضوع لحظه ای نبود. من از درون خیلی وقت بود که ناراحت بودم. واقعا ناراحت. خسته از خیلی کار ها. بار ها از خدا خواسته ام که مرا بکشد یعنی اول مرا ببخشد و بعد بکشدم. و بعد گفته ام که نه خدا،‌هر طوری خودت می خواهی مرا به سعادت برسان. شاید اگر خودکشی گناه نبود، تا الآن خودم را کشته بودم.
شاید صبور نیستم. خیلی اوقات افکاری را پیدا می کنم و انتظار دارم که سریع عملی انجام شود. عملی که نیازمند گذشت زمان زیادی است. و چون عمل انجام نمی شود،‌ناراحت و سرخورده می شوم. شاید خواندن نامه چهارم علی صفایی حایری در کتاب نامه های بلوغش برایم خوب باشد.
دیشب تخیلات مسخره ای هم کردم. تخیلات عاشقانه شاید. نمی دانم،‌شاید خیلی از گریه هایم به خاطر خدا نبوده‌، چون به گریه نیاز داشتم و دوست داشتم گریه کنم،‌شاید برای خودم تخیلات مسخره عاشقانه و پوچ درست کردم و در ذهنم مثلا شکست عشقی خوردم. می دانی که بار ها از این کار ها کردم. چیزی در درونم دوست دارد که شکست بخورد و ... . شاید تحت تاثیر سریال های کره ای که قبلا دیده بودم.
دیشب واقعا احساس کمی کردم. احساس کردم که از همه کمترم. واقعا کمتر. زجه زدم. از خدا التماس کردم. حتی بود لحظه ای که به او شکایت کردم.
نمی دانم این ها که می نویسم واقعی هستند یا غلو می کنم تا خواننده احتمالی را تحت تاثیر قرار دهم. امان از ریا.

باری احساس کردم که شاید آیت الله بهجت به طریقی افکارش شبیه من بوده. احمق بازی بود البته. منظور از افکار هم همان طرز نگاه کلی است. که سواد منظورم نیست البته. گفتم که احمق بازی بود. او کجا و من کجا. :'(

این که از فرصت هایم استفاده نمی کنم من را بیشتر میازارد. یک روز کامل را تلف کردم. مسخره مسخره. شب ها تا دیروقت بیدار می مانم،‌فردا صبح حال انجام کار را ندارم. ظهر می خوابم. عصر بیکاری و شب هم پای اینترنت. خیلی از روز های من همینطوری گذشته.

شاید این چند وقت افراط کرده ام در زمینه خودگناهکار دانستن.

اشکالاتی که این چند وقت فکر می کنم به آن ها پی برده ام:

۱- غرور لحظه ای - هر وقت که مثلا می توانم بهترین باشم در جایی،‌نمی دانم چرا غروری مرا در برمی گیرد که مرا از آن بهترین بودن دور می کند. مثل همان مسابقه برنامه نویسی.

۲- تلاش فقط در لحظات سخت - گویی حتما باید از شرایط سخت بگذرم. یعنی گاهی حتی از قصد شرایط را سخت می کنم و چون می دانم که می توانم از آن شرایط بگذرم،‌شرایط را سخت می کنم. مثلا می توانم امتحانی را راحت بخوانم یا موضوعی را تمرین کنم. اما چون می دانم که احتمالا می توانم آن امتحان را در یک ساعت پایانی هم بخوانم،‌الآن نمی خوانمش. در لحظات آخری هم،‌اضطراب سخت و شرایط بد دارم. اما گویی از این شرایط بد بدم هم نمی آید و در آن شرایط بد پیروز می شوم. این که نمی توانم از جلو بودنم استفاده کنم خیلی بد است. سعی باید بکنم که این خصیصه را استفاده کنم.

۳- ترس ها - ترس های بسیاری وجود من را فرا گرفته،‌ترس از تمسخر،‌ترس از شکست،‌ترس از اشتباه،‌ ترس از جدایی، ترس از بی آبرویی،‌ترس از خیلی چیز های دیگر. شاید همه شان بد نباشند،‌اما مطمین هستم که گروهی شان بد هستند.

۴- اضطراب - کلا وجودم را اضطراب گرفته. رضا روزی گفته بود که ما نگران کار هایمان هستیم،‌چون در لحظات انجام کار ها آن ها را درست انجام نمی دادیم. حالا نگرانیم. به نظرم حرفش خیلی درست بود. حداقل در مورد من. سعی کنم کار هایم را درست تر انجام دهم.

یا علی مددی.
رمان باشگاه مشت زنی را می خونم. شاید از معدود رمان هایی باشه که اونا را سرسری نخوندم. هر فصلش رو که می خونم،در باره نکته هاش فکر می کنم. حتی قبلا نکاتش رو کنار کتاب می نوشتم. قبل تر،‌فقط رمان می خوندم که رمان خونده باشم. نه این که استفاده کنم. ۱۹۸۴،‌قلعه حیوانات،‌من او،‌بی وتن،‌دنیای قشنگ نو، کوری و ... رمان هایی هستند که پتانسیل این رو داشتند که به من خیلی چیز یاد بدند. اما من فقط اونا را خوندم. این که بیام و من او را در سه روز بخونم، شاید برای گذران وقت خوب باشه. اما امیر خانی،‌ رمانی ننوشته که تو سه روز بشه فهمیدش. حس می کنم خیلی از چیز های خوب و به درد بخور را از دست میدم با فکر نکردن در مورد چیز ها. حمید می گفت،‌دنیا مثل یه کلاس درس می تونه باشه که آدم عاقل ازش درس می گیره. همین حوادث روزانه یا مشاهدات یا ... ،‌همشون می تونند درس های خوبی به ما بدند. درس های مستند. درس هایی که حقیقی هستند نه مثل درس های رمان ها یا فیلم ها که حاصل تفکرات نه لزوما سالم نویسنده و کارگردان هستند. و این که خیلی اوقات،‌آدم می فهمه تفکر توی چی به درد می خوره و توی چی به درد نمی خوره. همین که بتونه بفهمه چی خوبه و چی خوب نیست،‌چی به درد یاد گرفتن میخوره،‌چی به درد یاد گرفتن نمی خوره،‌خودش مهمه.
اما کتاب و فیلم هم میتونند منبع یاد گیری مهمی باشند. درس هایی به آدم بدند که ذهنش رو باز کنه.
فایت کلاب رو من تناظری برقرار می کنم با جریان درونی یه آدم شاید. و شاید روند یه انقلاب درونی. البته شاید تناظرات مختلفی رو بشه برقرار کرد. اصلا هم لزومی نداره که نویسنده می خواسته این رو بگه یا نه. ق ق می گفت، یکی از ویژگی های هنر جدید اینه که هر کی با توجه به خودش ازش استفاده می کنه.
هنوز خیلی سازماندهی شده روی فایت کلاب فکر نکردم. بیشتر تیکه ای و کوچک کوچک. اما فکر می کنم بشه ارتباطش داد به چیز های قشنگی. ایشالله فرصت بشه و حال داشته باشم،‌این کارا می کنم.
ارتباطی برقرار می کنم بین اون و یه انقلاب شاید. یه تحول درونی شاید. یه آنارشیست بازی شخص متنفر از القاهای دیگران.

چند تا نکته بریده شده و نه چندان محکم از فایت کلاب:
۱- القاهایی که دیگران به ما می کنند،‌معمولا درست نیستند.
۲- در طول روند سعادت، از یه سری ابزار استفاده می کنیم. مثلا از ایکس استفاده می کنیم تا به مقصد وای برسیم. حالا خیلی اوقات،‌در جهت غفلت و استمرار بی فکرانه، ما وای را گم می کنیم و فقط به جمع کردن ایکس می پردازیم.
۳- نمی توان درون را سرکوب کرد. به هر حال،‌درون به طریقی راه خودش را باز می کند تا بروز کند. و سرکوب آن،‌فقط پتانسیلش را افزایش می دهد. خیلی اوقات القاهای بیرونی ها،‌مخالف خواسته های درون است.
۴- در طول زمان،خیلی اوقات افراد، از سرمایه هاشون استفاده نمی کنند. سرمایه هایی که برای رسیدن به وای مطلوب،‌باید از اونا استفاده کنند. آدم عاقل کسی هست که از سرمایه هاش استفاده کنه. در جهت خوبی. و این که اگه دید بقیه هم از اونا استفاده نمیکنه،‌شاید خوب باشه از مال بقیه هم استفاده کنه (‌همین که خیلی اوقات، این سو استفاده ها هم می شه ).
۵- می توان درون را سرکوب نکرد و فقط از قسمتی به قسمت دیگر بردش و به جای حل با آن کنار آمد. اما دیر یا زود،‌مشکلات و معضلاتی پدید میایند که آن قسمتی که بهش پناه بردیم را خراب می کنند،‌چون آن قسمت،‌برای ما نبوده و ما فقط خودمان را چپاندیم در آن. و باز مشکل از نو می شود. باید مشکل را اساسی رفع کرد. نه این که فقط برای یه دوره.

و خیلی چیز های دیگه.