huueezdees

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۹۲/۰۶/۱۷
    ....
  • ۹۲/۰۵/۲۵
    ت

۶ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

عقده ای

عقده ای ام. تقصیر خودم نبوده که سرزنشم کنی. عقده دوست داشتن یک نفر. عقده دوست داشته شدن توسط یک نفر. مرد یا زن.
سکس بهانه است. اخته شدن در ازای « دوست » داشتن را ترجیح می دم. آهنگ شاهین گوش دادنم دلیل بر علاقه ام به او نیست. دلیل بر پر کردن صدای ذهنم با چیزی است که حرفی از علاقه در آن نباشد. علاقه ای که می دانم احتمالا هیچ وقت تجربه اش نمی کنم.
تقصیر من نبوده. مشکل اصلی هم همین هست که تقصیر هیچ کسی نیست. کسی را نمی تونم سرزنش کنم. تعداد زیادی آدم بی شعور هستند که آدما مسخره می کنند. اونا جامعه را تشکیل می دند. جامعه هم شخص واحدی نیست برا سرزنش کردن. و حتی عقده سرزنش کردنم را هم نمی تونم خالی کنم.

مطمین هستم که آدم های بد بخت تر از منی هم هستند. و من ناشکری نمی کنم به خاطر چیزایی که ندارم یا کم دارم یا بد دارم. اما به هر حال، یه سری چیز ها اذیتم می کنند. می دونم که باز هم نسبت به بسیاری موقعیت عالی دارم. اما ...

می ترسم موقعی فرا برسه که اعتقاداتم نتونه جلوی بروز عقده ام را بگیره. اون وقت من خودم را می بازم.

شــــت

چت 2

- سلام.
+ سلام خوبی؟
- نه :((
+ چرا؟ تو چه مرگته که هیچ وقت خوب نیستی؟
- بی خیال. غیر از خودکشی چه راه هایی برای مرگ هست؟
+ خفه شو
- :)

- نه واقعا دارم می گم. اگه بخوام گناه نباشه ؟ چی کار کنم؟
+ بابا از زندگی لذت ببر، این قدر ادای روشن فکرا را در نیار. لذت ببر. اینا همش تلقینن.
- قبلا تلقین بودن. ولی الآن خیلی اوقات واقعا آرزوی مرگ می کنم. آرزوی مرگ که دیگه تلقینی نیست. به کسی هم نمی گم که بگی مثلا برای خود نمایی هست. ولی خدا هیچ وقتی نمی کشدم.
+ تو خودت قبلا گفتی که به خدا گفتی که اگه دعایی کردی و به صلاحت نبود، اونا بر آورده نکنه.
- همم، درسته. اما خب، من می ترسم. من خیلی راحت می تونم بی خیال خیلی چیزا بشم و یه انسان بیشعور بشم. اما آدم خوب بودن مخصوصا با این شرایط من خیلی خیلی سخته.
+ تو خیلی فکر می کنی که استثنایی هستی. ولی نیستی.
- مرسی از این همه لطفت.
+ نه واقعا دارم می گم. تو می خوای با خودت روراست باشی یا نه؟ همه هم اونقدر که فکر می کنی احمق نیستند.
- قبول دارم.
+ د نه د. قبول نداری. خودتو همیشه تافته ی جدا بافته قرار میدی.
- نگاه کن، امروز من امتحانمو زیاد خوب ندادم. یعنی تقریبا کاملا معمولی دادم. در حالی که این امتحانی بود که من احساس می کردم که باید گپ بندازم با بقیه سر همین امتحان. ولی ... . خب من همچنان هم راضی هستم.
+ چه ربطی داره.؟
- خب اگه تافته جدا بافته بودم می زدم تو سرم که چرا این جوری شد و اینا. ناراحت هستم اما راضی هم هستم. :)))
+ برو بشین بقیه امتحاناتو بخون.
- الآن احتمالا میخوابم. بعدا امتحانامو می خونم.
+ اکی، موفق باشی
- بای

آخرین شب

خدایا، خواهش می کنم. 
از ته قلبم می خوام که امشب آخرین شب زندگیم باشه. خواهش می کنم. 
البته الآن که فکر می کنم، شاید بهتر باشه بگم اگه به صلاحم هست. آره، اگه به صلاحم هست، خواهش می کنم مرا امشب بکش. التماست می کنم خدا. می ترسم تغییر کنم. من اونقدری قوی نیستم که این همه عذاب را تحمل کنم. اگه زنده بمونم تغییر می کنم و مطمین نیستم که تغییر خوبی باشه. می ترسم تغییرم بد باشه. و اون وقت دیگه هیچ وقت آرزوی مرگ نمی کنم.
خدا، خواهش می کنم بکش منو. 

وقتی 1

وقتی از خدا التماس می کنی امروز روز آخر زندگیت باشه.

وقتی کم میاری.

وقتی تنهایی، تنهای واقعی. هیچ کسی را نداری. نه برا درد دل نه برا هیچ کی.

وقتی با خدات هم احساس بیگانگی می کنی. ( کم حرفی نیستا. خدات خداته. )

وقتی همه از شخصیت تو بدشون میاد.

وقتی می بینی بعد از کل عمری که کردی، تو هیچ چیزی حرفی برا گفتن نداری.

وقتی همه کس، آشکار یا پنهان مسخرت می کنند. اونم به خاطر چیزی که تقصیر تو نیست.

وقتی حتی نمی تونی ادای آدم خوبا را هم در بیاری.

وقتی ضعیف و رقت انگیزی.




حالا حالا ها مونده. من و چه به قهرمان بازی ها. :)))

استفاده از فرصت ها و ضعف دیگران

تو دوره هستم. ضعیف تر از اون چیزیم که فکر می کردم. نمی دونم بعدا که دارم اینو میخونم به کجا رفتم یا چه شخصیتی پیدا کردم. خدا کمکم کنه. شخصیتم ضعیف تر از اونی هست که فکر می کردم. واقعا ضعیف تر.
تا حد خوبی شکست خوردم. گاهی فکر می کنم که مقصر اصلی هم خود من نبودم. شاید زمانه هم تا حدی باعث شده که من شخصیت متزلزلی داشته باشم و کلا ضعفم بیشتر بشه. شاید به خاطر اسمم باشه. به یه سریا معلومه که اسمشون چیه و دوستاشون به اون اسم صداشون می کنند. اما منو نه. اسم مشخصی ندارم که صدا کنند دوستام. و شاید به همین دلیل، کمی متزلزل شدم.
گاهی فکر می کنم که واقعا خنگ هستم.

نکته ای که می خواستم بهش اشاره کنم چند تا چیز بود که باید اینجا بگم:
1- استفاده از فرصت که بقیه دارند از دست می دند.
2- قدرتمند بودن و شخصیت قوی تری بودن.

الآن واقعا خیلی ها دارند خیلی از فرصت ها را از دست می دند. من نباید احمق باشم و مثل اونا فرصت را از دست بدم. عاقلانه ترین کار اینه که از فرصت استفاده کنم. در زمینه هایی که بقیه ضعف دارند باید سعی کنم قوی تر باشم. و از اونا استفاده کنم. کار راحتی نیست. اما ...

و یه چیز دیگه هم این که شخصیتم ضعیفه و خیلی تو سری خور شدم تا یه حدی. قبلا این طوری نبودم. اما الآن چرا. و این اصلا خوب نیست. باید قوی تر بشم. و قوی تر می شم.

و البته یه چیز دیگه هم این که خیلی زیاد کلا جدی نگیرم اینا را. یعنی خیلی هم استرس وارد نکنم به خودم سر حل کردن سوالا و اینا. تهش هر چی خدا بخواد می شه و البته این که هممون می میریم. من سعی می کنم که تلاشم را بکنم. اما نکته اینجاست که ممکنه تلاش بیشتر به معنای این باشه که بیشتر هم استرس داشته باشم. بعدا اگه بخوام بیشتر تلاش کنم باید بیشتر هم استرس داشته باشم. البته این ها شاید هستند. و معمولا بر عکس اینا درست بودند.

به هر حال، سعی می کنم یه مدتی این جوری باشم که خیلی استرس نداشته باشم اما واقعا درس بخونم. و خیلی برام مهم نباشه که بقیه چی فکر می کنند در مورد من و این ها دیگه.
( پ . ن. : به نظرم خیلی کمتر از اونی که حقمه در مورد من فکر کرده می شه. یعنی لیاقت من بیشتر از این حرفا هست. و بقیه منو کمتر می بینند. تا حد خوبی منو اذیت می کنه. مثال مشخصش اینه که محمد که تا حدی از من حتی ضعیف تر هم هست، الآن تقریبا همه قبول دارند که از من قوی تره. در حالی که واقعا این طوری نیست. )

خدا کمک کنه که قوی تر بشم. و تصمیم های پر اطمینان تری بگیرم.

اولین پست دوره 15 یا 14 تیر

خیلی مسخره هست. کل سه سال رو تلاش می کردم که بیام اینجا و بتونم به دوره برسم. الآن که رسیدم، شخصیت گوشه گیری دارم. بسیار بسیار کمتر از اون چیزی که لایقمه به من می رسه. فاصله من و اون کسایی که فکر می کنند خیلی خفنن خیلی نیست. اما خیلی زیاد می زنه. لعنتی. خیلی خجالتی هستم. یکی به خاطر همین دماغ. البته آدم می بینه کسایی که سلامتی شون رو از دست دادند باز هم امید می گیره. و این مورد الآن کمتر شده. الآن دیگه کمتر از دماغم در مقابل بقیه خجالت می کشم. قبلا که خیلی بد بودم. حتی تا حدودی می خواستم المپیاد قبول نشم به خاطر قیافه مضخرفم. و کلا خیلی خود کم بین شدم. و این باعث می شه که سر کلاس ها سوال نپرسم. و کلا خیلی از فرصت ها را از دست بدم. سر امتحانا با این که می تونم سوالا را حل کنم اما همون اول به این فکر می افتم که شاید نتونم سوالا را حل کنم و همون کات برنز شم. لعنتی. شخصیت درست و حسابی هم نداریم. همیشه عمرم شخصیتم متغیر بوده و هی تغییر می کرده. این شهوت هم که حوصله آدم را سر برده. با این که هیچی بین من و کیمیا نیست، اما من پیش خودم بهش فکر می کنم. می دونم که صرفا فعالیت یه سری هورمون ها هست. کلا با یه نگاه یه دختر خودمو گم می کنم. و این خیلی بده. تا حد خیلی خوبی مطمینم که اون هیچ احساسی به من نداره. اما باز خیلی اوقات بهش فکر می کنم. و شاید حتی گاهی فکر می کنم که چون اون از شخصیت گوشه گیر و کم حرف خوشش میاد من یه کمی گوشه گیر و کم حرف شدم. 

کلا دارم موقعیتی که خیلی ها آرزوش رو دارند مفت مفت از دست می دم. الآن تنها یاورم خدا هست. و واقعا بی کس هستم. حتی خودم را هم تا حدودی ندارم. و شاید شخصیت واحدی نداشته باشم. 

قبل از این که بیام اینجا فکر می کردم که شخصیتم تا حد زیاد و خوبی شکل گرفته، اما الآن می فهمم که نه. در تقابل با بقیه چیز ها نمی تونم ثابت بمونم و کم میارم. خدااااااااااا.

شاید اشکال از اون لحظه اولی هست که کسی منو مسخره کرد. و من به خودم تو سری زدم. اون کلاس شیمی لعنتی. اون معلم که منو جلو همه مسخره کرد. کلا از اون لحظه به بعد خیلی می ترسم. 


باز هم می گم.  دارم موقعیتم را از دست می دم. باید سعی کنم از کلاس ها بدون ترس استفاده کنم. فوق فوقش اینه که معلم منو مسخره می کنه که خیلی ها را هم تا حالا مسخره کرده. من هم فوقش جزو یکی از اون ها . بعدا مدال ها را که می دند خیلی کسی به این توجه نمی کنه که معلم منو مسخره کرده یا نه. به رنگ مدال و نمره مدال توجه بیشتر می شه تا چطوری سر کلاس بودن من . 

باز هم می گم که الآن واقعا فقط خدا را دارم. نمی دونم که الآن که از سر بیچارگی اومدم سراغش آیا منو می بخشه. خب من دیگه چاره ای ندارم جز خدا. و واقعا بدبختم. نه این که از سر ایمان به خدا روی آورده باشم. واقعا بدبخت و بیچاره هستم. واقعا کسی رو ندارم. فقط خدا را دارم. 

می بینم کسایی که از من عقب تر ( و حد اقل برابر ) بودند دارند از من جلو می زنند. 

و البته حسود هم که البته هستم. 

شخصیت اجتماعی هم که صفر.


باز هم خیلی اوقات به خودکشی فکر می کنم. خیلی راحت می شه آدم. اما این فکری هست که من از مرگ دارم. ممکنه حتی بدتر هم بشه. برا همین اصن اوشون می گفت که بده خودکشی. چون این جسم کشی هست نه خود کشی. و عملا من حتی با خودکشی هم نمیتونم راحت بشم. :((((


البته حتی اگه خودکشی هم راه راحت شدن بود، انتخابش نمی کردم. به هر حال گناه هست و تا بینهایت در بدبختی میفتم. 


من سعی می کنم که به خدا اطمینان کنم. حد اقل یک بار به خدا اطمینان می کنم. به قول معروف: صد بار بدی کردی و دیدی ضررش را ... خوبی چه بدی داشت که یک بار نکردی و ببینی سببش را . امیدوارم که خدا کمکم کنه. ( حتی گاهی به وجود خدا هم از ته دل شک می کنم. کاش این شک ها از بین بره. من سعی کردم که با بهتر کردن عقایدم اعتقادم به خدا را هم بهتر کنم. اما انگار خیلی مفید نبوده و من خیلی چیز زیادی نفهمیدم. کلا خیلی بده که آدم یه برنامه بلند مدت بریزه و روی یه سری چیزا حساب کنه و بعد ببینه که اونایی که روشون حساب کرده درست نشدند. )


دیشب قرآن که می خوندم یه آیه ای بود با این مضمون ( دقیق یادم نیست ) : که مدتی به آن ها نعمت می دهیم و بعد آن ها را در عذابی سخت قرار می دهیم. 

نمی دونم این شانسی بوده یا یه دلداری به من. که شک نکنم که بقیه با وجود این که خیلی خوب نیستند ( با معیار هایی که من فکر می کنم اسلامیند ) الآن در این زمینه بهتر از من هستند. 


به هر حال، امید که هر جوری که شده، حتی اگه وسیله اش خوار شدن منه. به هر حال من در نهایت سعادت مند شم. شاید الآن لازم باشه که من خیلی خوار شم. خوار و ذلیل. تا در راهی قرار بگیرم که راه سعادت بهترین هست. شاید هم فقط دارم توجیه می کنم. 

:((((


میرمهنا می گفت: خدایا خوارم کم، مردم آزارم نکن.

منم می گم: خدایا خوارم کن، اما تهش سعادتمندم کن. 


:))))

 


پ.ن. : این مریم رو هم خدا، خودت یه جوری درستش کن. لطفا.