huueezdees

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۹۲/۰۶/۱۷
    ....
  • ۹۲/۰۵/۲۵
    ت

نوشته ۱‍‍

۱- سعی می کنم کار هایم در جهت حق باشد و نه شهرت و مقام و دنیا پرستی. در این جهت بسیاری مواقع باید بر خلاف میلم عمل کنم.

۲- ممکن است هیچ وقت نتوانم در مورد همه چیز های باور ها تحقیق کنم ،‌اما تا حد ممکن سعی می کنم باور های درستی انتخاب کنم. بدور از هر گونه احساس و القای دیگران.

۳- از وقت استفاده کنم. وقت می گذرد و من زیاد از آن استفاده نکرده ام. وقت کمی هست. باید بیشتر استفاده کنم.

۴- کار هایم را توجیه نکنم. اگر اشتباه بود آن را قبول کنم و اگر درست بود باز آن را قبول کنم. البته شاید در جهت هدف، ممکن باشد گاهی همه چیز نمایان نشود.

۵- بیشتر فکر کنم.

۶- انسان متقی و متعادلی باشم. متعادل بودن دلیل بر این نیست که من گناه کنم. و به این بهانه که می خواهم متعادل باشم گناه کردن برایم مجاز باشد. متقی همان معنای متعادل دارد و گناه همان افراط است.
این طور نشود که کسی که متقی بود،غیر متعادل شناخته شود و کسی که گناه می کرد متعادل. (‌البته تا هنگامی که در مورد اسلام تحقیقات نسبتا کاملی انجام دادم :) )

گاهی فکر می کنم که چون گناهان بسیاری کردم،‌حال اگر بخواهم انسان خوبی باشم و توبه کنم، خدا چون می خواهد گناهان مرا در این دنیا ببخشد،‌بر سر من بلا نازل می کند. و برای این که از این بلا دور بمانم گاهی بیشتر گناه می کنم تا کامل پاک نشوم.
فکر نمی کنم که خدا بر سر کسی که توبه کرده بلا نازل کند. این یعنی عذاب کردن برای بخشش. در حالی که خدا بدون حساب هم می بخشد. و من می توانم در زمره همین بخشش های بدون حساب قرار گیرم ( حتی تبدیل بدی به خوبی ) و البته باید بیشتر در این مورد هم تحقیق کنم.

دوستان پیشرفت می کنند

دوستانم را می بینم که دیگران برایشان ارزش قایل می شوند
یاد خودم میفتم که فکر می کردم دنیا همین چند روز است
و از یاد بردم که این روز ها بین مردم می گردد
و نه عاقلانه است که از خوشی ها خوشحال شوم
و نه عاقلانه که از بدی ها غمگین گردم
و شکستی که نتیجه غرور من بود.
آری در یک شب نمی توان راه یکصد ساله را رفت.
به تدریج قهرمان می شویم
اما قهرمان می شویم
نه شبه قهرمان

آرام پیش می روم

آرام پیش می روم
دوری می جویم از همه احساسات لحظه ای
و در جهت هدفی مقدس و فرازمان و فرامکان
مانند منتقدی که از بالا به خودش نگاه می کند
حرکت می کنم
و نه در لحظه معروف می شوم و نه در لحظه نابود می گردم
تنها احمق افراط و تفریط می کند.

گاهی شک می کنم به خودم و هدفم
اما همین شک هاست که در نهایت به یقینی مقدس تبدیل می شود.
یقینی که برای همیشه با من می ماند.

فکر ها داشتند دیوانه ام می کردند

چند وقتی می شد (‌شاید دو سه روز ) که فکر ها یی به ذهنم میامد که کم کم داشت دیوانه ام می کرد. واقعا داشتم دیوانه می شدم. خیلی به خودکشی فکر کردم. و بازده کاریم خیلی آمده بود پایین. چون الآن از طرفی امتحان نهایی عربی و آخرین امتحان را در پیش دارم،‌از طرفی المپیاد، حیف است که این فرصت از بین برود. تصمیم گرفتم که کمی این فکر ها را از خودم دور کنم. نه این که این ها خوب نباشند. اما الآن حداقل خوب نیستند گویی. ان شاالله بعدا بیشتر در مورد فکر می کنم. شاید سال اول دانشگاه. و از طرفی نباید خیلی هم بی قید شوم. یعنی حداقل ها را به جا بیاورم. مثلا نماز خواندن ( و خوب خواندن البته )،‌گناهی انجام ندادن، خوب بودن و ...
اما سعی اضافه و کار های مستحبی که گاهی سخت هستند شاید الآن موقع خوبی برای انجامشان نباشد. خسته ممکن است بشوم و بیزار از دین و خدا.

الآن شاید بهتر باشه تمرکز کنم روی همین مسیله امتحان نهایی و المپیاد و البته گاهی هم انتخابات. ایشالله از تابستون یا مهر تغییراتی خواهد یافت.

خدا کمک کن لدفن

گریه دیشب + اشکالات من

دیشب گریه کردم. ناراحت بودم. شاید تحت تاثیر شاوشنک بود. شاید هم فایت کلاب. شاید هر دو. اما فکر می کنم شاوشنک و فایت کلاب،‌بهانه هایی بودند برای بروز گریه من. خیلی وقت بود می خواستم گریه کنم. با دیدن شاوشنک، دوباره یادم افتاد که چقدر از خودم بیگانه شده ام. و چقدر وابسته همه چیز. یاد این افتادم که همه چقدر تلاش بیهوده می کنند.
دیشب احساس تنهایی کردم. گفتم شاید تا آخر خط رفته ام. اما می دانستم که نه. می دانستم که به زودی، باز فراموش می کنم حالاتم را و دوباره تلاشی بیهوده می کنم.
گاهی فکر می کنم بزرگ ترین نقطه ضعف من این است که نمی دانم راه درست چیست. در حقیقت همین هم سخت ترین کار جهان شاید باشد. فکر می کنم من اگر به درستی کاری اطمینان داشته باشم و واقعا اطمینان داشته باشم،‌راحت بتوانم آن را انجام بدهم. ولی خیلی چیز ها را نمی دانم که درست هستند یا نه. شک می کنم. حتی در مورد این که این شکاک بودن خوب است یا نه هم گاهی احساس بدی دارم. حتی الآن هم احساس بدی دارم که نکند این وبلاگ هم خوب نباشد. به همه چیز دارم شک پیدا می کنم. و ق ق می گفت که در کتابی خوانده که شک بدترین آفت اخلاقی است. :(

ناراحتی من یک موضوع لحظه ای نبود. من از درون خیلی وقت بود که ناراحت بودم. واقعا ناراحت. خسته از خیلی کار ها. بار ها از خدا خواسته ام که مرا بکشد یعنی اول مرا ببخشد و بعد بکشدم. و بعد گفته ام که نه خدا،‌هر طوری خودت می خواهی مرا به سعادت برسان. شاید اگر خودکشی گناه نبود، تا الآن خودم را کشته بودم.
شاید صبور نیستم. خیلی اوقات افکاری را پیدا می کنم و انتظار دارم که سریع عملی انجام شود. عملی که نیازمند گذشت زمان زیادی است. و چون عمل انجام نمی شود،‌ناراحت و سرخورده می شوم. شاید خواندن نامه چهارم علی صفایی حایری در کتاب نامه های بلوغش برایم خوب باشد.
دیشب تخیلات مسخره ای هم کردم. تخیلات عاشقانه شاید. نمی دانم،‌شاید خیلی از گریه هایم به خاطر خدا نبوده‌، چون به گریه نیاز داشتم و دوست داشتم گریه کنم،‌شاید برای خودم تخیلات مسخره عاشقانه و پوچ درست کردم و در ذهنم مثلا شکست عشقی خوردم. می دانی که بار ها از این کار ها کردم. چیزی در درونم دوست دارد که شکست بخورد و ... . شاید تحت تاثیر سریال های کره ای که قبلا دیده بودم.
دیشب واقعا احساس کمی کردم. احساس کردم که از همه کمترم. واقعا کمتر. زجه زدم. از خدا التماس کردم. حتی بود لحظه ای که به او شکایت کردم.
نمی دانم این ها که می نویسم واقعی هستند یا غلو می کنم تا خواننده احتمالی را تحت تاثیر قرار دهم. امان از ریا.

باری احساس کردم که شاید آیت الله بهجت به طریقی افکارش شبیه من بوده. احمق بازی بود البته. منظور از افکار هم همان طرز نگاه کلی است. که سواد منظورم نیست البته. گفتم که احمق بازی بود. او کجا و من کجا. :'(

این که از فرصت هایم استفاده نمی کنم من را بیشتر میازارد. یک روز کامل را تلف کردم. مسخره مسخره. شب ها تا دیروقت بیدار می مانم،‌فردا صبح حال انجام کار را ندارم. ظهر می خوابم. عصر بیکاری و شب هم پای اینترنت. خیلی از روز های من همینطوری گذشته.

شاید این چند وقت افراط کرده ام در زمینه خودگناهکار دانستن.

اشکالاتی که این چند وقت فکر می کنم به آن ها پی برده ام:

۱- غرور لحظه ای - هر وقت که مثلا می توانم بهترین باشم در جایی،‌نمی دانم چرا غروری مرا در برمی گیرد که مرا از آن بهترین بودن دور می کند. مثل همان مسابقه برنامه نویسی.

۲- تلاش فقط در لحظات سخت - گویی حتما باید از شرایط سخت بگذرم. یعنی گاهی حتی از قصد شرایط را سخت می کنم و چون می دانم که می توانم از آن شرایط بگذرم،‌شرایط را سخت می کنم. مثلا می توانم امتحانی را راحت بخوانم یا موضوعی را تمرین کنم. اما چون می دانم که احتمالا می توانم آن امتحان را در یک ساعت پایانی هم بخوانم،‌الآن نمی خوانمش. در لحظات آخری هم،‌اضطراب سخت و شرایط بد دارم. اما گویی از این شرایط بد بدم هم نمی آید و در آن شرایط بد پیروز می شوم. این که نمی توانم از جلو بودنم استفاده کنم خیلی بد است. سعی باید بکنم که این خصیصه را استفاده کنم.

۳- ترس ها - ترس های بسیاری وجود من را فرا گرفته،‌ترس از تمسخر،‌ترس از شکست،‌ترس از اشتباه،‌ ترس از جدایی، ترس از بی آبرویی،‌ترس از خیلی چیز های دیگر. شاید همه شان بد نباشند،‌اما مطمین هستم که گروهی شان بد هستند.

۴- اضطراب - کلا وجودم را اضطراب گرفته. رضا روزی گفته بود که ما نگران کار هایمان هستیم،‌چون در لحظات انجام کار ها آن ها را درست انجام نمی دادیم. حالا نگرانیم. به نظرم حرفش خیلی درست بود. حداقل در مورد من. سعی کنم کار هایم را درست تر انجام دهم.

یا علی مددی.
رمان باشگاه مشت زنی را می خونم. شاید از معدود رمان هایی باشه که اونا را سرسری نخوندم. هر فصلش رو که می خونم،در باره نکته هاش فکر می کنم. حتی قبلا نکاتش رو کنار کتاب می نوشتم. قبل تر،‌فقط رمان می خوندم که رمان خونده باشم. نه این که استفاده کنم. ۱۹۸۴،‌قلعه حیوانات،‌من او،‌بی وتن،‌دنیای قشنگ نو، کوری و ... رمان هایی هستند که پتانسیل این رو داشتند که به من خیلی چیز یاد بدند. اما من فقط اونا را خوندم. این که بیام و من او را در سه روز بخونم، شاید برای گذران وقت خوب باشه. اما امیر خانی،‌ رمانی ننوشته که تو سه روز بشه فهمیدش. حس می کنم خیلی از چیز های خوب و به درد بخور را از دست میدم با فکر نکردن در مورد چیز ها. حمید می گفت،‌دنیا مثل یه کلاس درس می تونه باشه که آدم عاقل ازش درس می گیره. همین حوادث روزانه یا مشاهدات یا ... ،‌همشون می تونند درس های خوبی به ما بدند. درس های مستند. درس هایی که حقیقی هستند نه مثل درس های رمان ها یا فیلم ها که حاصل تفکرات نه لزوما سالم نویسنده و کارگردان هستند. و این که خیلی اوقات،‌آدم می فهمه تفکر توی چی به درد می خوره و توی چی به درد نمی خوره. همین که بتونه بفهمه چی خوبه و چی خوب نیست،‌چی به درد یاد گرفتن میخوره،‌چی به درد یاد گرفتن نمی خوره،‌خودش مهمه.
اما کتاب و فیلم هم میتونند منبع یاد گیری مهمی باشند. درس هایی به آدم بدند که ذهنش رو باز کنه.
فایت کلاب رو من تناظری برقرار می کنم با جریان درونی یه آدم شاید. و شاید روند یه انقلاب درونی. البته شاید تناظرات مختلفی رو بشه برقرار کرد. اصلا هم لزومی نداره که نویسنده می خواسته این رو بگه یا نه. ق ق می گفت، یکی از ویژگی های هنر جدید اینه که هر کی با توجه به خودش ازش استفاده می کنه.
هنوز خیلی سازماندهی شده روی فایت کلاب فکر نکردم. بیشتر تیکه ای و کوچک کوچک. اما فکر می کنم بشه ارتباطش داد به چیز های قشنگی. ایشالله فرصت بشه و حال داشته باشم،‌این کارا می کنم.
ارتباطی برقرار می کنم بین اون و یه انقلاب شاید. یه تحول درونی شاید. یه آنارشیست بازی شخص متنفر از القاهای دیگران.

چند تا نکته بریده شده و نه چندان محکم از فایت کلاب:
۱- القاهایی که دیگران به ما می کنند،‌معمولا درست نیستند.
۲- در طول روند سعادت، از یه سری ابزار استفاده می کنیم. مثلا از ایکس استفاده می کنیم تا به مقصد وای برسیم. حالا خیلی اوقات،‌در جهت غفلت و استمرار بی فکرانه، ما وای را گم می کنیم و فقط به جمع کردن ایکس می پردازیم.
۳- نمی توان درون را سرکوب کرد. به هر حال،‌درون به طریقی راه خودش را باز می کند تا بروز کند. و سرکوب آن،‌فقط پتانسیلش را افزایش می دهد. خیلی اوقات القاهای بیرونی ها،‌مخالف خواسته های درون است.
۴- در طول زمان،خیلی اوقات افراد، از سرمایه هاشون استفاده نمی کنند. سرمایه هایی که برای رسیدن به وای مطلوب،‌باید از اونا استفاده کنند. آدم عاقل کسی هست که از سرمایه هاش استفاده کنه. در جهت خوبی. و این که اگه دید بقیه هم از اونا استفاده نمیکنه،‌شاید خوب باشه از مال بقیه هم استفاده کنه (‌همین که خیلی اوقات، این سو استفاده ها هم می شه ).
۵- می توان درون را سرکوب نکرد و فقط از قسمتی به قسمت دیگر بردش و به جای حل با آن کنار آمد. اما دیر یا زود،‌مشکلات و معضلاتی پدید میایند که آن قسمتی که بهش پناه بردیم را خراب می کنند،‌چون آن قسمت،‌برای ما نبوده و ما فقط خودمان را چپاندیم در آن. و باز مشکل از نو می شود. باید مشکل را اساسی رفع کرد. نه این که فقط برای یه دوره.

و خیلی چیز های دیگه.

گاهی اوقات بدم میاد از خودم

گاهی اوقات بدم میاد از خودم. و الآن هم از اون اوقات هست. دوست دارم گریه کنم. به خاطر خیلی چیزا.
معمولا آدم بی احساسی تقریبا شناخته می شم. شاید اکثر اوقات احساساتم را جمع می کنم و بعدا یه جا خالیشون می کنم. الآنم می خوام گریه کنم. گریم نمیاد ولی.
:(

امتحان برنامه نویسی مرحله ۳ گوهرشادی روز اول

امتحان رو گند زدم. یعنی می تونستم خوب بدم. اما واقعا گند زدم. مغرور شدم و باز اشتباهات کوچیک کردم. این که می تونستم سوال ۴ را حل کنم ولی حل نکردم و تقریبا مغرور شدم به بقیه سوالایی که حل کرده بودم و حتی از درستی شون مطمین نبودم،‌عذابم می ده.
کمک خدا،‌کمک. دورم کن از این گناه غرور موضعی حتی. و تلاشم را زیاد کن و یاری که مطلقا تلاش کنم. البته با فکر و اعتدال و میانه روی.
و کمک کن.
یا علی مددی.

امتحان زبان فارسی و غلط های مسخره

امتحان زبان فارسی را دادم. از بعضی سال ها راحت تر و از بعضی سخت تر بود. در کل نرمال بود ( البته شاید اصلا نشه خیلی سخت گرفت،‌شاید هم بشه :) ) نکته ای که هست،‌ ضایع بودن اشتباهاتم بود. این که سوالی را می گفتم مطمینا این هست. ولی در حالی که طبیعی و خیلی راحت بود که این نمی شد. مثلا من « نوجوانی » را مشتق گرفتم. در حالی که خیلی راحت هست که مشتق نیست. یا جمع نعمت را نوشتم نعمات در حالی که می شد نعم. و اینم خیلی راحت بود. و یه سری چیز دیگه البته. حالا اشکالی نداره. در کل زیاد بد ندادم. اما باز ناراحتم که این قدر مفت از دست دادم نمره ها را. شاید کمی تاثیر بی خوابی دیشب بود. اما این که آدم چیزی را به خاطر اهمال و بی دقتی از دست بده،‌خیلی بده. چون حقش هست که اونو داشته باشه. اما اونو نداره. یعنی می بینه تلف شده اوقاتی که صرف یه چیزی گذاشته. کلا این که آدم ببینه زندگیش تلف می شه یا برای هیچ داره میمیره یا خیلی مسخره زندگی کرده یا بی دلیل و برای چیز به درد نخوری داره می میره  خیلی بده. یادم باشه در مورد این هم یه چیزی بنویسم. مخصوصا بعد دیدن قسمت ۹ بازی پادشاهان که راب استارک رو کشت. خودمو می زارم جای راب،‌می بینم خیلی حیف بود. این که کسی که ادعای قدرت زیادی می کنه این قدر مسخره و پوچ بمیره. بدون این که کار هاش رو کرده باشه. (‌و این که شاید به نوعی تقصیر خودش بوده هم خیلی عذاب آوره. اگه اون زنه رو نمی گرفت،‌شاید ... )
و این که خیلی اوقات می ترسم که در آینده ببینم که زندگیم گذشته و من دیگه نمی تونم برگردم. سرمایم از دست رفته. خسران پیدا کردم. خاسر شدم. خسران خیلی بده. این که آدم سرمایه از دست بده خیلی بده. یه طرفی هست آدم سود نمی کنه،‌عذاب داره ولی این که سرمایه مهمی که تمام زندگیش هست رو از دست بده، فقط به خاطر حماقت هایی که توی زندگیش کرده،‌واقعا عذاب آوره. ترس قیامت،‌شاید همین ترس از خسرانی بودنش از همه چیزش بد تر باشه. وقتی آدم ببینه که بقیه چه استفاده هایی کردند از زندگی هاشون و خودش عملا کاری نکرده، وقتی واقعا ببینه که اینا بازی نبودند و کاری هست که شده. و دیگه نمی تونه برگرده. و سرمایه اش رو از دست داده. و ظلم کرده به خودش. خیلی عذاب آوره. و حتی وقتی آدم بزرگ می شه. این که ببینه که تو کوچیکیش چه اشتباهاتی کرده و چه زمانایی را از دست داده که دیگه نمی تونه به دستشون بیاره،‌بازم ترسناکه. البته همه اینا تا حدی انگیزه هم میشند. انگیزه برای استفاده از موقعیت ها.
کاش همش خیر بشه.
یا علی مددی

فوتبال ۲

امروز دوباره رفتیم فوتبال. این دفعه سالن رفتیم. دفعه قبل تو گرمای خورشید،‌رفته بودیم چمن مصنوعی،‌طوری که من بعدش گرمازده شده بودم حتی. اما امروز بهتر بود. ماهیچه ای از من فکر کنم که کشیده شده بود و درد گرفت. هر چی باشه،بدنم بدنی هست که مدت زیادی می شه ورزش نکرده. احتمالا از این به بعد بیشتر میریم فوتبال. با دوستان. و فشار زیادی هم اورد فوتبال امروز. هشت نفر بیشتر نبودیم. البته قرار بود بیشتر باشیم،‌ که ... .
اگه دوره هم قبول شم،‌احتمالا اون جا فوتبال بازی خواهیم کرد. الآن شاید دارم کمی تمرین می کنم. و این که فوتبال نشاط میاره. و سلامتی. و این که انرژی آدم را در جایی که بد نیست، خالی می کنه. و افزایش رفاقت البته. اینا خیلی هاشون شده کلیشه. از بس بقیه گفتند. ولی واقعا کلیشه نیستند. همین افزایش نشاط، باعث زندگی و در نتیجه بهبود بازده تو بقیه کارا می شه. و سلامتی هم که اصلا یه چیز دیگه. خود حال دادنش هم که مفیده. و تفریح سالم هم هست البته. اما خب،‌کمی گرونه سالن گرفتن :)،‌شاید بهتر باشه ۱۲ نفر بشیم دو تا شش تا. این طوری هم ارزون تر در میاد و هم کمتر فشار میاد و بیشتر حال میده. شاید از هفته دیگه مرتب رفتیم. (‌حداقل تا پایان خرداد )