huueezdees

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۹۲/۰۶/۱۷
    ....
  • ۹۲/۰۵/۲۵
    ت

کنکور

رسما دارم به فنا می رم سر این کنکور. نمی دونم چرا این طوری شدم که خیلی جدی نمی گیرمش. شاید چون فکر می کنم که خوندن هام فایده نداره و یادم میره کمتر می خونم. اما کسی با وضعیت من،‌واقعا وقت برا خیلی از کارا نداره. اما من دارم انجام می دم این کارای مسخره را. الآن متاسفانه به روزی ۵ ساعت قانع هستم. یعنی می تونم اما در لحظه احساس می کنم که نیازی ندارم. اصلا شک دارم که برسم درس ها را تموم کنم یا نه. اون حجم زیاد حسابان. احتمالا باید همه تست هاش را دوبار بزنم. یا حتی بیشتر. این برنامه قلم چی هم نمی دونم خوب کار می کنه یا نه. از اون فکر نکنم عقب باشم. تقریبا حتی جلو تر هم هستم. اما به اندازه کافی ازش جلو نیستم.
باید خیلی خیلی بیشتر تلاش کنم. این طوری نمی شه.
پ.ن.: تجربه المپیادم نباید یادم بره. یادم نره که سر همین اطمینان زیادی به خودم به فنا رفتم. اگه می شستم و نمی گفتم که می تونم سوالا را حل کنم و واقعا حل می کردم سوالا را، الآن راحت طلا بودم. و همون موقع هم فکر می کردم که خوندن هام فایده نداره. اما همونطوری که دیدم کسایی بودند که فقط با همین خوندن طلا شدند. 
یادم باشد: کار من در لحظه بسیار کم اهمیت و کوچک است. اما در نهایت،‌بسیار مهم می شود.

روزنوشت

اتفاقات طوری افتاده اند که گاهی احساس می کنم دارم به آدم بده در زندگی تبدیل می شوم. نه این که بخواهم بد باشم،‌اما خیلی عقده هایی دارم که مرا به آدم بدی تبدیل می کنند.
مثلا لجم می گیرد از آن جن{ده خانمی که فکر کرده خیلی در زندگیش موفق هست. همیشه می خندد. خوشگل هم واقعا هست. شاید تا الآن هم در ظاهرش از من موفق تر باشد. کلا این آدم ها که از من موفق ترند را می بینم لجم می گیرد. و حسرت می خورم. گاهی حتی ازشان بدم هم میاید.
بد تر این که در برهه ای یا در لحظه ای،‌ کسانی که تو آن ها را نزدیک خود می پنداشتی،‌رفتاری انجام دهند که بفهمی آن ها تو را بسیار پایین تر و دور تر از خودشان می بینند.
کلی تلاش می کنی که مثلا در گروه آن ها قرار بگیری. و بعد می فهمی که آن ها تو را آدم هم حساب نمی کنند.
و کل تلاش هایت بی فایده بوده.

لعنتی.

کنکور کمی دارد به من نظم می بخشد. خوشبینم نسبت به آن. :))

بحران

آه خدا.
الآن انگیزه دارم. اما در زمینه ای نمی دانم واقعا چه کار باید بکنم. من شخصیت درون گرا مانندی دارم. تقریبا مطمین هستم که کسی از همنشینی با من خوشش نمیاید. تنها رفتن هم در این دنیا سخت است. خیلی سخت. به هر حال،‌آدم نیاز به دوست و یاور دارد. اما من همچین دوستی ندارم. یعنی هیچ وقت هم نداشتم. گاهی فکر می کنم که خیلی زیاد از حد فکر میکنم. فکر می کنم که بهتر بود که گاهی کمتر فکر کنم. و راحت تر باشم. و آینده. هم می تواند خیلی خوب باشد و هم خیلی بد. ممکن است یه اتفاق کوچک مرا کاملا از بین ببرد. و دیگر آینده ای از من وجود نداشته باشد.

چی کار ؟

نمی دونم چی کار باید کنم؟ الآن واقعا انگیزه دارم برای این که کاری کنم. ولی نمی دونم باید چی کار کنم. خدایا، خودت کار درست رو بهم نشون بده و البته ببخشا من را.
آمین.

....

تو این یه سالی که پیش رو دارم،‌با این که کنکور دارم،‌خیلی کارا قراره بکنم. دوران قبل دانشگاه دوران مهمی هست فکر می کنم. و قراره تا حد خیلی خیلی زیادی شخصیت آدم شکل بگیره. خیلی ها منو تحقیر کردن. من دیگه اون شخصیت تو سری خور مضخرف نخواهم بود. شخصیت بی احساس و سرد و منفعل که نمی تونه هیچ جمعی را تحت تاثیر قرار بده. در حال عوض شدنم. شدیدا از خدا می خوام کمکم کنه. احساس می کنم این سال،‌استعداد هام به خاطر همین درون گرایی از بین رفتن. گاها آدم احساساش را بریزه بیرون بد نیست. خیلی هم خوبه. قراره دوره جدیدی از زندگیم شروع بشه. امید که به صلاحم باشه.
آمین.

گمنام

چقدر خوبه گمنامی. این که گوشه یه اتاق بشینی و کار خودتو بکنی. بقیه هم کاری به کارت نداشته باشند. حداقل برای یه مدت این جوری زندگی کردن لذت بخشه.
بدونی که بهتر از اونی که بقیه در موردت فکر می کنند هستی. یکی از دوستان داشت می گفت اینا بهم. این که تو آدمی نیستی که احساساتت رو بروز بدی. و به خاطر همین زیاد بقیه تحویلت نمی گیرند. فکر می کنم که خودم خواستم که این طوری باشم. نمی دونم، شاید فکر می کردم که این طوری بودن بهتره. آدم های این طوری آدم های بهتری هستند. دنیای بهتری دارند.
دارم عادت می کنم که راحت تر خو بگیرم با چیز های جدید. این هم به گفته همان دوستم و پیشنهاد اون هست. پیشنهاد دوست خوبم حمید.

به خاطر رفتار های اخیرم، احساس می کنم که خیلی از خدا فاصله گرفتم. یه جایی نوشته شده بود، برای همه چیز شدن باید هیچ شد. شاید این هیچ شدن و از خدا فاصله گرفتن برای رسیدن به خدا لازم تر باشه.
جالبیش اینه که احساس رضایت و بی خیالی زیادی می کنم. نمی دونم خوبه یا نه. ولی تا حد زیادی خسته شده بودم از حرص و جوش خوردن برای چیز های مسخره زندگی.

تا یه حدی من آدم منفی باف و افسرده ای هستم. اما الآن چند روزیه که تا یه حدی احساس خوشبختی می کنم و تا یه حدی به آینده امیدوارتر شدم. رفتم تو کار وبلاگ خونی. کار جالبی هست. امیدوارم به صلاح باشه.

شاید دارم از دنیا آزاد تر می شم. اما یه سری رفتار هام به شدت نشون دهنده وابستگی زیاد به دنیا هست. دارم با خیلی چیز ها که خیلی اوقات اذیتم می کردند کنار میام. امیدوارم کار خوبی باشه.

خیلی زیاد به آینده امید دارم. خیلی خیلی زیاد.

بزرگی

کلا شخصیتی هستم که زیاد تغییر می کنم. همیشه هم به این خاطر به خودم فحش داده ام. و این فحش دادن ها بوده که باعث شده آرام آرام عزت نفسم از بین برود. تو خوب می دانی چه کشیده ام.
یکی در وبلاگش گفته بود که آهنگ ها باعث می شوند که رفتار آدم شکل بگیره. یعنی اگه آهنگ غمگین گوش بدی، غمگین می شی. و من می بینم که راست می گفت. یه زمانی آهنگ عاشقانه گوش می دادم و احساس می کردم که عاشق شدم. یعنی حداقل دوست داشتم که عاشق باشم. بعد تر ها،‌آهنگ غمگین و ناامیدانه گوش می دادم و کلا از دنیا بریدم. دوستانم هم،‌آشنایانم هم، کسانی که آهنگ شاد گوش میدهند،‌شادند و ... . شاید عاقلانه تر باشد که آهنگ گوش ندهم اصلا. این سالی که گذشت،‌اشتباه های زیادی کردم. البته در جریان زندگی،‌این اشتباه ها بد نیست. و خوشحالم که در این سن مرتکب این اشتباهات شدم نه بزرگ تر. اما به هر حال،‌فرصت هایی را از دست دادم. شاید حرف های الآن من کاملا در تضاد با حرف وودی آلن در فیلم نیمه شب در پاریس است. الآن می گویم که قبلا خوب نبوده برای من. البته یک سال قبل خیلی هم قبل تر نیست.

یک چیز دیگر هم این جمله: هر چیز که در جستن آنی آنی. وقتی کسی در ذهنش چیزی خوب باشد و بخواهد به آن چیز تبدیل شود،‌زندگی اش و سعی اش طوری می شود که به آن چیز برسد. برای خودم به طور عجیبی پیش آمده. من شاید اشکالم این بود که چیز های درستی را نمی خواستم از ته دل. یعنی چیز هایی را فکر می کردم خوبند که وقتی بهشان رسیدم فهمیدم که خوب نیستند و حتی ازشان متنفر هم شدم.

مثلا همیشه فکر میکردم که آدم هایی که کمتر حرف می زنند،‌انسان های فهیمی هستند. شاید به نوعی گوشه گیری را دوست داشتم. و این دوست داشتن خود باعث شد که من گوشه گیر شوم. و یا چیز های دیگر ...

یک باری به آیه ای برخوردم با این مضمون که از کافران و راهشان پیروی نکن که تو را گمراه می کنند. با خودم می بینم که آیا دارم از راه غیر خدا پیروی می کنم؟ حد اقل می دانم کسانی را دوست دارم (‌و دوست دارم شبیهشان شوم )‌که خیلی مورد علاقه خدا نیستند. کاش به خیر شود این هم. مانند بقیه چیز ها. و در بعد تر ها نگویم چه احمق بودم این زمان ها.

ت

می خوام یه چیزی بگم. نمی دونم چطوری و چی؟
یه سری چیزا الآن واقعا به تخمم هم نیستن دیگه. البته نه واقعا. گاها شک می کنم در موردشون.
گاهی فکر می کنم آدما این طوری معتاد می شن آیا. اگه این طوری باشه که معتاد ها واقعا لحظات سختی را تجربه کردند.
من به شدت عقده ای هستم. و عقده ای ها محکوم به بد بودن هستند تو این دنیا.
سعی کردم همیشه از خدا بخوام که خودش یه جوری هدایتم کنه. نه این که من معلوم کنم یه سری چیزا را. اما الآن موقعیتم فکر نکنم حتی طوری باشه که خدا هم دوستم داشته باشه. واقعا آینده ام برام یه سوال مبهم و مهمه.

god PLZ love me

GOD, PLZ love me. NOT for my Good works, for Ur greatness. 
GOD, don't forgive me, till I'm dead. Just love me. 
GOD, I don't know anyTHING but this: Ur only one who can make the right decision for my life, do it PLZ
GOD, if U were a person, U would left me long time ago, thanks for Ur GODDNESS.

تغییرات و شخصیت ؟؟؟

عوض شدم.
طبیعتم عوض شده.
گاهی فکر می کنم دو قطبی باشم.
دو قطبی دو قطبی
احوالم خیلی سریع تغییر می کنه.
و این که واقعا نمی دونم با چه راهی باید به سمت هدفم برم. (‌حتی فالم هم همین رو گفت. )
هی راهم رو عوض می کنم.
باید سعی کنم بهتر شم. راهی را پیدا کنم. پیدا کردن یه راه خوب سخته. واقعا سخته. اما بازم بهتر از بی راه بودنه