huueezdees

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۹۲/۰۶/۱۷
    ....
  • ۹۲/۰۵/۲۵
    ت

۳۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

گاهی اوقات بدم میاد از خودم

گاهی اوقات بدم میاد از خودم. و الآن هم از اون اوقات هست. دوست دارم گریه کنم. به خاطر خیلی چیزا.
معمولا آدم بی احساسی تقریبا شناخته می شم. شاید اکثر اوقات احساساتم را جمع می کنم و بعدا یه جا خالیشون می کنم. الآنم می خوام گریه کنم. گریم نمیاد ولی.
:(

امتحان برنامه نویسی مرحله ۳ گوهرشادی روز اول

امتحان رو گند زدم. یعنی می تونستم خوب بدم. اما واقعا گند زدم. مغرور شدم و باز اشتباهات کوچیک کردم. این که می تونستم سوال ۴ را حل کنم ولی حل نکردم و تقریبا مغرور شدم به بقیه سوالایی که حل کرده بودم و حتی از درستی شون مطمین نبودم،‌عذابم می ده.
کمک خدا،‌کمک. دورم کن از این گناه غرور موضعی حتی. و تلاشم را زیاد کن و یاری که مطلقا تلاش کنم. البته با فکر و اعتدال و میانه روی.
و کمک کن.
یا علی مددی.

امتحان زبان فارسی و غلط های مسخره

امتحان زبان فارسی را دادم. از بعضی سال ها راحت تر و از بعضی سخت تر بود. در کل نرمال بود ( البته شاید اصلا نشه خیلی سخت گرفت،‌شاید هم بشه :) ) نکته ای که هست،‌ ضایع بودن اشتباهاتم بود. این که سوالی را می گفتم مطمینا این هست. ولی در حالی که طبیعی و خیلی راحت بود که این نمی شد. مثلا من « نوجوانی » را مشتق گرفتم. در حالی که خیلی راحت هست که مشتق نیست. یا جمع نعمت را نوشتم نعمات در حالی که می شد نعم. و اینم خیلی راحت بود. و یه سری چیز دیگه البته. حالا اشکالی نداره. در کل زیاد بد ندادم. اما باز ناراحتم که این قدر مفت از دست دادم نمره ها را. شاید کمی تاثیر بی خوابی دیشب بود. اما این که آدم چیزی را به خاطر اهمال و بی دقتی از دست بده،‌خیلی بده. چون حقش هست که اونو داشته باشه. اما اونو نداره. یعنی می بینه تلف شده اوقاتی که صرف یه چیزی گذاشته. کلا این که آدم ببینه زندگیش تلف می شه یا برای هیچ داره میمیره یا خیلی مسخره زندگی کرده یا بی دلیل و برای چیز به درد نخوری داره می میره  خیلی بده. یادم باشه در مورد این هم یه چیزی بنویسم. مخصوصا بعد دیدن قسمت ۹ بازی پادشاهان که راب استارک رو کشت. خودمو می زارم جای راب،‌می بینم خیلی حیف بود. این که کسی که ادعای قدرت زیادی می کنه این قدر مسخره و پوچ بمیره. بدون این که کار هاش رو کرده باشه. (‌و این که شاید به نوعی تقصیر خودش بوده هم خیلی عذاب آوره. اگه اون زنه رو نمی گرفت،‌شاید ... )
و این که خیلی اوقات می ترسم که در آینده ببینم که زندگیم گذشته و من دیگه نمی تونم برگردم. سرمایم از دست رفته. خسران پیدا کردم. خاسر شدم. خسران خیلی بده. این که آدم سرمایه از دست بده خیلی بده. یه طرفی هست آدم سود نمی کنه،‌عذاب داره ولی این که سرمایه مهمی که تمام زندگیش هست رو از دست بده، فقط به خاطر حماقت هایی که توی زندگیش کرده،‌واقعا عذاب آوره. ترس قیامت،‌شاید همین ترس از خسرانی بودنش از همه چیزش بد تر باشه. وقتی آدم ببینه که بقیه چه استفاده هایی کردند از زندگی هاشون و خودش عملا کاری نکرده، وقتی واقعا ببینه که اینا بازی نبودند و کاری هست که شده. و دیگه نمی تونه برگرده. و سرمایه اش رو از دست داده. و ظلم کرده به خودش. خیلی عذاب آوره. و حتی وقتی آدم بزرگ می شه. این که ببینه که تو کوچیکیش چه اشتباهاتی کرده و چه زمانایی را از دست داده که دیگه نمی تونه به دستشون بیاره،‌بازم ترسناکه. البته همه اینا تا حدی انگیزه هم میشند. انگیزه برای استفاده از موقعیت ها.
کاش همش خیر بشه.
یا علی مددی

فوتبال ۲

امروز دوباره رفتیم فوتبال. این دفعه سالن رفتیم. دفعه قبل تو گرمای خورشید،‌رفته بودیم چمن مصنوعی،‌طوری که من بعدش گرمازده شده بودم حتی. اما امروز بهتر بود. ماهیچه ای از من فکر کنم که کشیده شده بود و درد گرفت. هر چی باشه،بدنم بدنی هست که مدت زیادی می شه ورزش نکرده. احتمالا از این به بعد بیشتر میریم فوتبال. با دوستان. و فشار زیادی هم اورد فوتبال امروز. هشت نفر بیشتر نبودیم. البته قرار بود بیشتر باشیم،‌ که ... .
اگه دوره هم قبول شم،‌احتمالا اون جا فوتبال بازی خواهیم کرد. الآن شاید دارم کمی تمرین می کنم. و این که فوتبال نشاط میاره. و سلامتی. و این که انرژی آدم را در جایی که بد نیست، خالی می کنه. و افزایش رفاقت البته. اینا خیلی هاشون شده کلیشه. از بس بقیه گفتند. ولی واقعا کلیشه نیستند. همین افزایش نشاط، باعث زندگی و در نتیجه بهبود بازده تو بقیه کارا می شه. و سلامتی هم که اصلا یه چیز دیگه. خود حال دادنش هم که مفیده. و تفریح سالم هم هست البته. اما خب،‌کمی گرونه سالن گرفتن :)،‌شاید بهتر باشه ۱۲ نفر بشیم دو تا شش تا. این طوری هم ارزون تر در میاد و هم کمتر فشار میاد و بیشتر حال میده. شاید از هفته دیگه مرتب رفتیم. (‌حداقل تا پایان خرداد )

مشکل خواب

دیشب ساعت یک رفتم به رخت خواب. تا اومد خوابم ببره شده بود تقریبا ساعت سه (‌از موبایلم دیدم ) فردا هم امتحان داشتم. نمی دونم چرا خوابم نمی بره. اصلا خواب خیلی چیز عجیبی هست. به قول آ طاهر زاده،‌تا آدم میاد راجع بهش فکر کنه و بفهمه چطوری خوابش می بره، نمی تونه بخوابه. شاید راست می گفت که خدا ما را خواب می کنه و از این عالم میبره. ( اصلا مطمین نیستم که همچین حرفی می زد )‌خیلی جالبه که آدم یادش نمی مونه اون لحظه آخری که داشت خوابش می برد به چی فکر می کرده. یا اصلا چه حالتی داره. و به قول یارو تو اینسپشن،‌تو خود خواب هم آدم نمی فهمه که چطوری اومده اینجا. و معمولا خیلی هم بهش فکر نمی کنه.
به هر حال،‌این مشکل خواب من، شاید به خاطر غذا هایی بود که دیشب خوردم. شاید خسته نبودم زیاد. و شاید داشتم زیاد فکر می کردم. دیشب خاکشیر خوردم. شاید تاثیر داشته. و این که آخر شب فکر کردنم گل کرد. این هم احتمالا تاثیر داشت که توی تخت خواب فقط داشتم فکر می کردم. حتی گاهی توی تخت خواب نمی دونم به چی فکر کنم،‌سعی می کنم به هیچی فکر نکنم، ولی سخته. و این که گاهی که دقت می کنم،‌می بینم سرم و عضله هام درد می گیرند وقتی روی تخت خواب قرار می گیرند. این که چطوری آدم شونه هاش را روی متکا بزاره. :) متکا که مثلا قراره خیلی نرم باشه. همیشه یا کوتاهه یا بلنده،‌یا سرده،‌یا گرمه.
وقتی آدم خوابش نمیاد، همه این بهونه ها پیدا می شند. (‌گاهی احساس می کنم نوشته هام شدن شبیه نوشته های چاک پالانیک توی فایت کلاب (‌اگه اسم نویسنده رو درست یادم باشه ) ).

به هر حال،‌مشکل خواب، مشکل کمی نیست،‌آدم روز بعدش گیجه،‌چشماش می سوزه،‌فکر کردن براش سخته.
من امروز بعد امتحان هم حتی،‌خیلی راحت نتونستم بخوابم،‌با این که خوابم میومد،‌ولی نتونستم راحت بخوابم. و باز هم طول کشید خوابم. شاید نیم ساعت،‌شاید سه ربع تو تخت خواب بودم.

امید که خیر باشه.
یا علی

انسان ناصبور

چقدر انسان بی صبر است. اکثر کار های اساسی و به درد بخور،‌نیازمند صبر و حوصله و عمل در زمان دارند. اما آدم می خواد اونا را سریع انجام بده. می خواد سریع دانا بشه. می خواد سریع عاشق بشه. سریع چیزی را یاد بگیره. سریع بصیرتش کامل بشه. و حتی سریع،‌متقی بشه.
اکثر اینا یه روند دارند که باید انجام بشه. و معمولا این روند زمانی را طول می کشه. پس احمقانه است که قبل از پایان اون زمان، انتظار نتیجه داشته باشه آدم. ولی خب،‌حرص و طمع خیلی اوقات باعث می شه آدم درخواست هاش و انتظاراتش بالاتر بره.

پ.ن.۱: گاهی فکر می کنم این وبلاگ هم خودش یه حجاب دیگه ای هست. یعنی شاید من این وبلاگ را می نویسم تا یکی که اومد و دید اینو،‌شاید تو دلش گفت که چه آدم باحالی هستم. البته شاید هم اینطوری نباشه. و امیدوارم که اینطوری نباشه. ولی عقلانی بررسی کنم نباید به خاطر بازدید کم وبلاگ ناراحت بشم و حتی باید خوشحال بشم،‌اما امروز ناراحت می شم که چرا مثلا بازدید خیلی کمه.
حتی گاهی شخصیتی را در نظرم می گیرم که میاد و مثلا خیلی خوشش میاد از منو و با من تماس می گیره و ...
می دونم اینا همه تخیلاته،‌ولی کاش سریع تر برند. میخوام این وبلاگ حجاب های منو از بین ببره. نه این که خودش یه حجاب دیگه باشه برام.
خیلی شده برای این که افراطی نباشم و کمی معتدل تر باشم، کار هایی که می تونستم انجام بدم و خوب بوده انجام بدم رو انجام نمی دادم. یعنی خودم رو گول می زدم. در حالی که این افراط نبوده و من می تونستم کار را انجام بدم.

دلیل کارم

گاهی دلیل کارم را از رضای خدا به چیز دیگه تغییر می دم. یعنی اگه فقط رضای خدا باشه، اون کارا انجام نمی دم. و کار هایی که خدا گفته انجام بده را، براش دلیلی شاید پیدا می کنم (‌یا حتی یه بهانه )‌تا انجامشون بدم. ولی به هر حال‌،‌کار را شاید صرفا برای خدا انجام ندم. و یه سری کارا هستند که چون بهونه خوبی براشون نیافتم،‌رضای خدا نمی تونه اراده قوی تتوی من ایجاد کنه. و من اشتباه می کنم در اون موارد.

البته شاید خود این که فقط برای رضای خدا کاری را انجام بدیم،‌به نوعی مرتبه بالایی از انسانیت باشه،‌ولی به هر حال،‌می بینم که آروم آروم این نیت نه چندان خوب توی من رشد کرده. باید فکری بکنم.
جالبه که این همین الآن به ذهنم رسید. یعنی اصلا قبلا بهش فکر نمی کردم. فکر می کردم که برای خدا کارا را انجام میدم.

قیافه بد

خیلی اوقات ناراحت میشم که قیافه خیلی خوبی ندارم. البته شاید این به صورت انفرادی و بدون مقایسه با دیگر چیز ها یه ضعف باشه. ولی وقتی اونو توی زندگیم بررسی می کنم می بینم که نه،‌این یه نقطه قوت بوده. این بد بودن قیافم شاید باعث شده باشه که من دنبال یه سری کارا ( :) ) نرم. البته الآن اگه حتی قیافم خوب باشه هم دنبالش نمی رم. ولی همیشه مثل الان نیستم (‌الآن هم خیلی مطمین نیستم. ولی شاید مسیر کلی را بدونم. )
کلا خیلی جالبه که یه سری چیزا وجود دارند که به طور مجزا ضعف حساب می شند ولی تو زندگی افراد در حقیقت قوت اونا هستند. (‌تو خود من خیلی زیاند)

فوتبال امروز + هندسه

پس فردا امتحان هندسه دارم. هیچی نخوندم. ترم دوم را هم اصلا بلد نیستم. دیشب علی گفت بریم فوتبال. منم که به دنبال ورزش بودم قبول کردم. رفتیم امروز فوتبال. تو چمن مصنوعی. صبح به شدت گرم بود. و خیلی خسته شدیم. منم که قدرت بدنیم خیلی کمه. همون چند دقیقه اول حالم داشت بد می شد. البته بعدش خوب شد. بعد فوتبال من گرمازده شده بودم و حالم بد شده بود. یعنی سرم درد می کرد. با توجه به این که قصد داشتم امتحان هندسه را بخونم،‌به دلیل سر درد نتونستم. اما احتمالا امشب می خونم امتحان هندسه را.

۱- این که من به دنبال ورزش هستم،‌به خاطر اینه که خیلی کم تحرک شدم تازگی ها. بدنم خشک هست. باید بیشتر ورزش کنم. چند وقتی هست خودم توی خونه شنا و دراز نشست و ... میرم. البته ورزش تنهایی زیاد حال نمی ده. تو فکر داشتم که تابستون ایشالله دوره زیاد فوتبال بازی کنم. و کلا هم با بقیه دوستان زیاد زمین بگیریم برا بازی. ورزش هم باعث نشاط می شه. هم سلامتی. هم باعث می شه انرژی آدم در زمینه خوبی تخلیه بشه. و هم افزایش دوستی. و اعتماد به نفس البته. ایشالله ورزش را به صورت غیر حرفه ای و تفریحی دنبال می کنم.
قبلا که کوچیک تر بودم،‌بیشتر ورزش می کردم. البته بعد، شاید به خاطر کار ها و شاید هم به خاطر تقلید کورکورانه از فیلم ها که نشون می دادند که آدم های نابغه و باهوش زیاد ورزش نمی کنند، منم ورزش را بی خیال شدم. (‌واقعا احمق بودم،‌اون فیلم ها بر اساس واقعیت نیستند )
ولی بازم خیلی خوبه که به این نتیجه رسیدم که ورزش خوبه. همون نشاطش خیلی خیلی خوبه
گاهی هم خجالت می کشیدم که ورزشی را انجام بدم. نمی دونم چرا. همون توهم های مسخره ای که دارم.

۲- می خوام امشب هندسه بخونم. تصمیم دارم یه کمی خوندنم را بهینه کنم. یعنی از روی جزوه نخونم و چیزای به درد بخور را بخونم. نه همه چیز را. شاید فصل اول را همه چیزش رو خوندم،‌بعد رفتم تو امتحان نهایی ها دیدم چیا میاند، فصل دو به بعد را دیگه عاقلانه تر کار کنم.
البته اینا همش شاید هست، این کار ممکنه ضریب اطمینان را بیاره پایین.
( شاید دارم طوری با برنامه و بهینه سازی شده برای امتحان نهایی ها می خونم )

۳- همین الآن که داشتم این ها را می نوشتم گاهی این فکر به سراغم میومد که طوری اونا را بنویسم که کسی که می خونه از من خوشش بیاد. از این تفکر ریا مانندی خیلی بدم میاد. البته گاهی هم شاید لازمه. ولی نه توی این وبلاگ. خیلی از اوقات زندگیم هم به این فکر می کنم که بقیه چه فکری راجع به من می کنند. :(