huueezdees

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۹۲/۰۶/۱۷
    ....
  • ۹۲/۰۵/۲۵
    ت

مشکل خواب

دیشب ساعت یک رفتم به رخت خواب. تا اومد خوابم ببره شده بود تقریبا ساعت سه (‌از موبایلم دیدم ) فردا هم امتحان داشتم. نمی دونم چرا خوابم نمی بره. اصلا خواب خیلی چیز عجیبی هست. به قول آ طاهر زاده،‌تا آدم میاد راجع بهش فکر کنه و بفهمه چطوری خوابش می بره، نمی تونه بخوابه. شاید راست می گفت که خدا ما را خواب می کنه و از این عالم میبره. ( اصلا مطمین نیستم که همچین حرفی می زد )‌خیلی جالبه که آدم یادش نمی مونه اون لحظه آخری که داشت خوابش می برد به چی فکر می کرده. یا اصلا چه حالتی داره. و به قول یارو تو اینسپشن،‌تو خود خواب هم آدم نمی فهمه که چطوری اومده اینجا. و معمولا خیلی هم بهش فکر نمی کنه.
به هر حال،‌این مشکل خواب من، شاید به خاطر غذا هایی بود که دیشب خوردم. شاید خسته نبودم زیاد. و شاید داشتم زیاد فکر می کردم. دیشب خاکشیر خوردم. شاید تاثیر داشته. و این که آخر شب فکر کردنم گل کرد. این هم احتمالا تاثیر داشت که توی تخت خواب فقط داشتم فکر می کردم. حتی گاهی توی تخت خواب نمی دونم به چی فکر کنم،‌سعی می کنم به هیچی فکر نکنم، ولی سخته. و این که گاهی که دقت می کنم،‌می بینم سرم و عضله هام درد می گیرند وقتی روی تخت خواب قرار می گیرند. این که چطوری آدم شونه هاش را روی متکا بزاره. :) متکا که مثلا قراره خیلی نرم باشه. همیشه یا کوتاهه یا بلنده،‌یا سرده،‌یا گرمه.
وقتی آدم خوابش نمیاد، همه این بهونه ها پیدا می شند. (‌گاهی احساس می کنم نوشته هام شدن شبیه نوشته های چاک پالانیک توی فایت کلاب (‌اگه اسم نویسنده رو درست یادم باشه ) ).

به هر حال،‌مشکل خواب، مشکل کمی نیست،‌آدم روز بعدش گیجه،‌چشماش می سوزه،‌فکر کردن براش سخته.
من امروز بعد امتحان هم حتی،‌خیلی راحت نتونستم بخوابم،‌با این که خوابم میومد،‌ولی نتونستم راحت بخوابم. و باز هم طول کشید خوابم. شاید نیم ساعت،‌شاید سه ربع تو تخت خواب بودم.

امید که خیر باشه.
یا علی

انسان ناصبور

چقدر انسان بی صبر است. اکثر کار های اساسی و به درد بخور،‌نیازمند صبر و حوصله و عمل در زمان دارند. اما آدم می خواد اونا را سریع انجام بده. می خواد سریع دانا بشه. می خواد سریع عاشق بشه. سریع چیزی را یاد بگیره. سریع بصیرتش کامل بشه. و حتی سریع،‌متقی بشه.
اکثر اینا یه روند دارند که باید انجام بشه. و معمولا این روند زمانی را طول می کشه. پس احمقانه است که قبل از پایان اون زمان، انتظار نتیجه داشته باشه آدم. ولی خب،‌حرص و طمع خیلی اوقات باعث می شه آدم درخواست هاش و انتظاراتش بالاتر بره.

پ.ن.۱: گاهی فکر می کنم این وبلاگ هم خودش یه حجاب دیگه ای هست. یعنی شاید من این وبلاگ را می نویسم تا یکی که اومد و دید اینو،‌شاید تو دلش گفت که چه آدم باحالی هستم. البته شاید هم اینطوری نباشه. و امیدوارم که اینطوری نباشه. ولی عقلانی بررسی کنم نباید به خاطر بازدید کم وبلاگ ناراحت بشم و حتی باید خوشحال بشم،‌اما امروز ناراحت می شم که چرا مثلا بازدید خیلی کمه.
حتی گاهی شخصیتی را در نظرم می گیرم که میاد و مثلا خیلی خوشش میاد از منو و با من تماس می گیره و ...
می دونم اینا همه تخیلاته،‌ولی کاش سریع تر برند. میخوام این وبلاگ حجاب های منو از بین ببره. نه این که خودش یه حجاب دیگه باشه برام.
خیلی شده برای این که افراطی نباشم و کمی معتدل تر باشم، کار هایی که می تونستم انجام بدم و خوب بوده انجام بدم رو انجام نمی دادم. یعنی خودم رو گول می زدم. در حالی که این افراط نبوده و من می تونستم کار را انجام بدم.

دلیل کارم

گاهی دلیل کارم را از رضای خدا به چیز دیگه تغییر می دم. یعنی اگه فقط رضای خدا باشه، اون کارا انجام نمی دم. و کار هایی که خدا گفته انجام بده را، براش دلیلی شاید پیدا می کنم (‌یا حتی یه بهانه )‌تا انجامشون بدم. ولی به هر حال‌،‌کار را شاید صرفا برای خدا انجام ندم. و یه سری کارا هستند که چون بهونه خوبی براشون نیافتم،‌رضای خدا نمی تونه اراده قوی تتوی من ایجاد کنه. و من اشتباه می کنم در اون موارد.

البته شاید خود این که فقط برای رضای خدا کاری را انجام بدیم،‌به نوعی مرتبه بالایی از انسانیت باشه،‌ولی به هر حال،‌می بینم که آروم آروم این نیت نه چندان خوب توی من رشد کرده. باید فکری بکنم.
جالبه که این همین الآن به ذهنم رسید. یعنی اصلا قبلا بهش فکر نمی کردم. فکر می کردم که برای خدا کارا را انجام میدم.

قیافه بد

خیلی اوقات ناراحت میشم که قیافه خیلی خوبی ندارم. البته شاید این به صورت انفرادی و بدون مقایسه با دیگر چیز ها یه ضعف باشه. ولی وقتی اونو توی زندگیم بررسی می کنم می بینم که نه،‌این یه نقطه قوت بوده. این بد بودن قیافم شاید باعث شده باشه که من دنبال یه سری کارا ( :) ) نرم. البته الآن اگه حتی قیافم خوب باشه هم دنبالش نمی رم. ولی همیشه مثل الان نیستم (‌الآن هم خیلی مطمین نیستم. ولی شاید مسیر کلی را بدونم. )
کلا خیلی جالبه که یه سری چیزا وجود دارند که به طور مجزا ضعف حساب می شند ولی تو زندگی افراد در حقیقت قوت اونا هستند. (‌تو خود من خیلی زیاند)

فوتبال امروز + هندسه

پس فردا امتحان هندسه دارم. هیچی نخوندم. ترم دوم را هم اصلا بلد نیستم. دیشب علی گفت بریم فوتبال. منم که به دنبال ورزش بودم قبول کردم. رفتیم امروز فوتبال. تو چمن مصنوعی. صبح به شدت گرم بود. و خیلی خسته شدیم. منم که قدرت بدنیم خیلی کمه. همون چند دقیقه اول حالم داشت بد می شد. البته بعدش خوب شد. بعد فوتبال من گرمازده شده بودم و حالم بد شده بود. یعنی سرم درد می کرد. با توجه به این که قصد داشتم امتحان هندسه را بخونم،‌به دلیل سر درد نتونستم. اما احتمالا امشب می خونم امتحان هندسه را.

۱- این که من به دنبال ورزش هستم،‌به خاطر اینه که خیلی کم تحرک شدم تازگی ها. بدنم خشک هست. باید بیشتر ورزش کنم. چند وقتی هست خودم توی خونه شنا و دراز نشست و ... میرم. البته ورزش تنهایی زیاد حال نمی ده. تو فکر داشتم که تابستون ایشالله دوره زیاد فوتبال بازی کنم. و کلا هم با بقیه دوستان زیاد زمین بگیریم برا بازی. ورزش هم باعث نشاط می شه. هم سلامتی. هم باعث می شه انرژی آدم در زمینه خوبی تخلیه بشه. و هم افزایش دوستی. و اعتماد به نفس البته. ایشالله ورزش را به صورت غیر حرفه ای و تفریحی دنبال می کنم.
قبلا که کوچیک تر بودم،‌بیشتر ورزش می کردم. البته بعد، شاید به خاطر کار ها و شاید هم به خاطر تقلید کورکورانه از فیلم ها که نشون می دادند که آدم های نابغه و باهوش زیاد ورزش نمی کنند، منم ورزش را بی خیال شدم. (‌واقعا احمق بودم،‌اون فیلم ها بر اساس واقعیت نیستند )
ولی بازم خیلی خوبه که به این نتیجه رسیدم که ورزش خوبه. همون نشاطش خیلی خیلی خوبه
گاهی هم خجالت می کشیدم که ورزشی را انجام بدم. نمی دونم چرا. همون توهم های مسخره ای که دارم.

۲- می خوام امشب هندسه بخونم. تصمیم دارم یه کمی خوندنم را بهینه کنم. یعنی از روی جزوه نخونم و چیزای به درد بخور را بخونم. نه همه چیز را. شاید فصل اول را همه چیزش رو خوندم،‌بعد رفتم تو امتحان نهایی ها دیدم چیا میاند، فصل دو به بعد را دیگه عاقلانه تر کار کنم.
البته اینا همش شاید هست، این کار ممکنه ضریب اطمینان را بیاره پایین.
( شاید دارم طوری با برنامه و بهینه سازی شده برای امتحان نهایی ها می خونم )

۳- همین الآن که داشتم این ها را می نوشتم گاهی این فکر به سراغم میومد که طوری اونا را بنویسم که کسی که می خونه از من خوشش بیاد. از این تفکر ریا مانندی خیلی بدم میاد. البته گاهی هم شاید لازمه. ولی نه توی این وبلاگ. خیلی از اوقات زندگیم هم به این فکر می کنم که بقیه چه فکری راجع به من می کنند. :(

منفعل بودن من؟

گاهی احساس می کنم که منفعل هستم. یعنی کاری واقعا انجام نمیدم. می بینم داره عمرم می گذره و من کارایی که خیلی اوقات فکر میکنم خوب هستند یا دوست دارم را انجام نمی دم. شاید به خاطر شخصیت سودایی مانند من. و کمی جامعه گریز بودنم. که باعث شده خیلی روابط اجتماعی خوبی نداشته باشم. خیلی کار ها را خجالت می کشم. یعنی واقعا می خوام انجامشون بدم. ولی خجالت می کشم و انجام نمی دمشون. خیلی هم البته الآن خدا را شکر می کنم که انجام ندادم. چون کارای احمقانه ای بودند در کل و احتمالا مسیر زندگی ام رو تغییر نه لزوما خوبی می دادند. مثلا یکی اومده و یه شرکت مضخرف کامپیوتری زده. کسی که سنش از من هم شاید کمتر باشه. نه این که خیلی از این کارش استقبال کنم، ولی ناراحت می شم که خود من،‌به خاطر یه سری چیزای مسخره،‌از این کارا دوری می کردم. در حالی که من هم خیلی اون رو دوست داشتم. :(
خیلی اوقات هم توجیه می کنم که الآن هنوز کامل نشدم و شاید انجام کار ها برام زود باشه. ینی می خوام وقتی کاری رو انجام میدم، در حالی باشم که بدونم اون کار چیه. و قوی باشم. آزمون و خطا نکنم. پشتم به نظریات نظری قوی وصل باشه. الکی چرت و پرت نگم. و فریاد زن نباشم.
شاید این توجیه صرفا نوعی فرار از کار باشه. با نام اعتدال و معتدل بودن از کار ها فرار می کنم.
حتی شاید خود اون قوی شدن نظری و پشتیبانی نظری قوی‌،‌خودش در طول جریان گرفتن مسیولیت ها و انجام دادن کار ها صورت بگیره.
البته یه دلیل دیگه هم شاید ترس باشه، ترس از این که کارم شکست بخوره یا کارم ارزش وقت گذاشتن رو نداشته باشه. خیلی اوقات به همین دلیل بی خیال کار شدم.

به هر حال،‌شخصیتم خیلی منفعل شده (‌و حتی بود ). و بدم میاد از این منفعل بودن در مقابل جامعه. باید یه فکر اساسی بکنم در مورد منفعل بودنم. و این که اصلا چه کار هایی باید بکنم تو این سنم. وظیفم چیه؟

حتی شده خیلی اوقات،‌می ترسم از این که خیلی خوب باشم، و در حقیقت تو پس زمنیه ذهنم می خوام که مثلا یه شکستی بخورم. مثلا توی یه مسابقه. و در نهایت با رضایت شکست می خورم. این شاید نوعی کنترل رو به دستم بده (‌حس این که من چیزی رو می دونم و بقیه نمی دونند )‌و کمی فشار را کم کنه،‌ولی دوست ندارم شکست عادتم بشه.

به هر حال،‌خدا کمکم کنه که در نهایت به بهترین سبیل خودم هدایت شوم.

و مثلا خیلی از سران را می بینم،‌تو سن من خیلی هاشون خیلی فعالیت کردند. ولی من نه. یا مثلا نمراتشون خوب بوده و ...
خدا کمک کنه.

بی سوادی المپیادی

احساس می کنم خیلی چیزا را تو المپیاد بلد نیستم. البته المپیاد بیشتر توانایی حل مسیله هست. ولی خب یه سری چیزا را هم باید آدم بلد باشه. من بلد نیستم تعداد خوبی را. :(
قبلا خیلی زیاد بلد بودم. ولی فکر کردم که ذهنم داره تبدیل می شه به یه ماشین که فقط فرمول داره حفظ می کنه. و یاد گرفتن چیزای اضافه رو تموم کردم. -> الآن کمتر بلدم.
اگه رفتم دوره،‌نمی دونم این خوبه یا بده. احتمالا اون جا به ما درس می دند. ولی این که آدم بلد باشه یه چیز دیگه است طبیعتا.
:)

نیاز من به وبلاگ

واقعا احساس می کنم که کمی وابسته شدم به وبلاگ. داشتم شیمی می خوندم،‌هوس نوشتن پیدا کردم. (‌البته شاید هم به خاطر این باشه که می خواستم از خوندن شیمی فرار کنم :) )
امیدوارم که نقطه تغییر خوبی باشه این وبلاگ توی زندگی من. و به درد من بخوره. ایشا...
هم چنان ترس از این دارم که این نقطه خوبی نباشه. ولی خب، نمی شه آدم به خاطر یه ترس مسخره،‌فرار کنه از انجام دادن کار ها.
:)
ـ شاید هم این پست رو نوشتم تا بیشتر تلقین کنم به خودم که این وبلاگ خوب بوده و من دارم خوب می نویسم توش. نوعی تلقین که واقعا باورم بشه که خوبه و فکر نکنم که شکست خوردم. ـ

نماز من

اوضاعم خیلی داغون شده. قبلا تو نماز خیلی بیشتر احساس نزدیکی می کردم. الآن شاید فقط شده باشه سر کوبوندن به زمین و رفع تکلیف شاید. خیلی حیفه این نماز به این خوبی این طوری تلف بشه. خیلی هاش هم به خاطر گناهام و البته غرورم هست. غروری که حتی گاهی می گه که از خدا هم بی نیازی. (‌یا ایها الانسان ما غرک به ربک الکریم ) خیلی جالبه. من همونی هستم که زار می زدم خدا کمکم کنه. حالا که کمکم کردم مغرور می شم بهش. و فکر می کنم که اینا لیاقت من بودند نه لطف اون. نمی دونم که هر لحظه ای می تونه اینا را از من بگیره. گاهی حتی فکر می کنم که اشتباه هست که از خدا بخوایم چیزی بهمون بده. اشتباهه که از خدا بخوایم که بصیرتمون رو زیاد کنه. علممون رو زیاد کنه. چه بسا خیر نهایی من در بصیرت کم الآن من باشه. خدا،‌از همین درگاه ازت می خوام، واقعا اون چیزی که در نهایت،‌من می تونم بهترین بهش برسم رو بده بهم. اگه چیزی ازت خواستم که منو از اون دور می کرد،‌اگه زار زدم، اگه گریه کردم، اگه قسمت دادم، اما اگه به صلاحم نبودم، نهایت اون راه به بهترین سبیل مخصوص من راهی نداشت، بهم نده. حتی همین دعا. رو همین دعا هم عملش کن. اگه خودت صلاح می دونی. شاید لازم باشه گاهی چیزایی به من بدی. :)

گاهی خودمو گول می زنم با توجه به این که چون من الآن سرم شلوغه،‌لازم نیست زیاد تو نماز توجه کنم. یا بعدا که بزرگ تر شدم و سرم خلوت تر شد، بهتر می تونم این کارا بکنم. اما می دونم اینا گول زدن خودمه. به قول حمید،‌کارا را نسپارید به آینده. می گفت می شناسم کسایی که می اندازن کارا را برا بعدا،‌بعد هیچ کاری نمی کنند. و این البته به معنای عدم برنامه ریزی نیست. این به معنای عدم پیروی از هوای نفس هست.

به هر حال،فکر کنم نیاز دارم که همین امروز فردا (‌اگه خود این به تعویق انداختن کار ها نباشه ) بشینم و یه راهی بچینم برای نمازم. قبلا خوب بودم. یا حد اقل فکر می کردم که خوبم. اما شاید به خاطر این که می ترسیدم از پیشرفت سریع،‌شاید حتی نوعی از قصد،‌اون خوب بودن تو نماز را از دست دادم. ولی بهش نیاز دارم. نماز خوبه. خوبه. خوبه. :)
فکری خواهم کرد ایشا... در مورد این که چی کار باید بکنم و چطوری این کار را بکنم در مورد نماز. تا هم عملی باشه. و هم بر طبق هوای نفس نباشه. و هم با برنامه باشه و اعتدال را همراه با روحیه جهادی حفظ کنه. (‌خیلی اوقات به بهانه اعتدال محوری،‌تسلیم هوای نفس می شم. روحیه جهادی از دست می ره. گاهی فکر می کنم که این جهادی بودن،‌با اعتدال مخالفه. )

پ.ن.: امشب بابام هم یه تیکه ای انداخت که چرا این قدر نمازم رو سریع می خونم. البته وقتی فهمید فقط یکیش رو خوندم گفت اشتباه کرده و فکر می کرده دو تاش را این قدر سریع خوندم. ولی واقعا خیلی سریع دارم می خونم. شاید فقط از روی اجبار و اکراه.
کمک کن خدا. سعی می کنم اراده کنم. :)